۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

Dusty days


وقتی یک کم برایش حرف زدم از هر چه می دوم نمی رسم ها ، بلند شد و از یک کیف یک زنگوله طلایی در آورد که با ربان قرمز پیچیده شده بود ...برایم از قصه ی آدمهایی گفت که وقتی خیلی دلتنگند و خیلی خدا لازمنند این را تکان می دهند تا خدا برگردد و ببیند این کیست که صدایش می زند ! با همان شکل شادی های همیشگی ام از جا پریدم و گرفتمش و تکونش دادم و چشمهامو بستم و از پنجره سرمو گرفتم رو به آسمون........

۱ نظر: