۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

زمستان هم می گذرد

بعضی ها نه اینکه نخواهند ها .جدا از اطوار نخواستن ، آنها را که وقت بغض و ناراحتی نمی تونند حرف بزنند، را کاملن می فهمم . انگار که یک قفل چهار کیلویی را بسته باشند به یکی از آن وزنه های چند کیلوویی آهنی که آقا یدال.. باهاش پنیر تبریزی می کشید برای مشتری هایش . هی نباید بپیچی به پر و پاشون . خودشون خوبتر که شدن می آن می زنن روی شونه ات که حرف دارم . آن وقت نه باید بگی چرا پس زودتر حرف نزدی و اینها . حتما" نیاز داشته سمباته بردارد بیفتد به جان خودش و یک قسمت هایی را صاف و صوف کند و بعد براده هایش که ریخت از اثر هنری اش حرف بزند . کم ندیدم اینجور آدمها را .
هر کسی یک جوری است . یکی حرفش نمی آید .بهتر است یک کاغذ و قلم بگذاری دم دستش بی اونکه بفهمه اینو تو گذاشتی تا یادش بندازی تو آدمه نوشتنی . خودش می آد می نویسه .سبک می شه .هیچ وقتم به روش نیاری وقته نوشتنته به گمونم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر