۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

بعدترها ...

" در زندگی نباید به کسی گوش کرد . در مرگ هم " 
انگار همه چیز را نوشته باشد .نه اینکه بنویسد تا کسی بخواند .می نوشت تا اگر آلزایمر رحمی کرد به او و دری گشود به حافظه اش ، اینها را بخواند و کیف کند . که زندگی چقدر می توانست زیبا باشد و چقدر دوست داشتن دو نفر می تواند زیبا باشد . که آیا من تا به حال کسی را اینگونه دوست داشته ام ؟  شاید هر بار که بخواند خسته نشود یا دوستش داشته باشد یا به دنبال کسی بگردد تا او را اینگونه دوست بدارد . آیا او که به دنبالش هست هنوز هم تو می توانی باشی ؟ این را تو می دانی و بس ! 
شاید حس کنی کسی را اینگونه عمیق و زخم دار دوست داشته ای که تو را گذاشته و رفته است با دیگری خوابیده است حتی و یا شاید او را بی رحمانه با همه ی خنده هایش و نگاههایش به خاک برگردانده اند .شاید با خودت فکر کنی چگونه آن همه نگاه ، صدا ، عطر و احساس را در تابوت جا داده اند؟
آلزایمر است دیگر . چیز های خوب و بد را با هم می ریزد توی پیت حلبی و می سوزاند همین طور که تو داری به صفحه های قدیمی گوش می کنی و با خودت به این فکر می کنی آهنگ های جدید بازار را داری به حافظه می سپاری ... 
...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر