۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

ماهی کوچولو

چند نفر هستند که الان تکیه زده اند به صندلی و روی قسمت تحتانی کمر خود نشسته اند و خیره شده اند و فکر می کنند که سال دارد تمام میشود و .... ؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

معلول

وقتی یک نیمچه جمله هم از معروفی بخوانی حالت  را جا می آورد . در مورد من که اینطور است . وقتهایی که حالم خوش نیست و مثل مار به خودم می پیچم - در حاضر هم همه چی خیلی و خوب و عالی است - یک نیم خطش می کوبد در دهانم که هان حالت جا آمد؟ بعد یک چیزهای بی ربطی الان مثل کرم در من وول میخورد که نگو . مثلن اون روز غروبی که رسیده بودم خانه و یارو داشت حرف می زد که :من یک مرضی دارم که مثلا" شما که الان دارید با من حرف می زنید و من دارم مثل عاقلها نگاهتان میکنم درهمان لحظه توی خیالم سر کوچه وایسادم و تاکسی می گیرم و می رم فلان جا و کارمو می کنم و سر راه یه چایی هم می خورم و ... ! بعد من قاه قاه خندیدم .آخر خودم این مرض را می شناختم . 
بعد چیز بی ربط دیگر اینست که همین حالا که دارم می نویسم به این فکر می کنم که اون بوتم با اون جوراب شلواری عالی است و می توانند زندگی خارق العاده ای با هم داشته باشند .مورد بعدی اینه که به دلیل نمی دانم چی چی همه چیزم را گم می کنم .کارت هدیه آخر سال را ، کفشهام، لباسی که تازه خریده بودم ،برای بار دوم همان گوشواره را و... نسخه پیچیده ام که خوب یارو وقتی چیزی را جایی می گذاری بلند تکرار کن سه بار که "اینو گذاشتم اینجا !" .
آهان هوا هم خیلی سرد شده . گلدان کاکتوس هم چیز خوبیست .برای عید دنباله بهونه می گردم . برای عید ... 
چرا راستی اینجا عید ها مردم جیغ نمی زنند . همه معقول رفتار می کنند . خوب بابا سوتی جیغی دستی هورایی ... اینکه نشد کار که بومبو دو تا ماچ و پاشید برید خونه یارو .
آقای" ی" از اون ور داره می گه اینجا می خواد برف بیاد . شاید هم بیاد . بعد خانم آ نوشته بود که از نوشته های بلند نترسید . من همیشه وقته پابلیش کردن یادم می افته ای وای از فلون چیز ننوشتی که ! بعد نمی نویسم . یادمم می ره . اما تاول می زنه تو مغزم می مونه .همینا می مونه تولید سرطون می کنه فک کنم . یعنی هستن آدمایی که وقتی می نویسن پا می شن دیگه چیزی نمونده باشه ؟ داشتم به حرفای عباس معروفی فکر می کردم . که روزی سه ساعت می نویسه . خیلیه به نظرم .اما حیفه اون .باید بیشتر بگه به چی فکر می کنه.یعنی وقتی پا می شه بره از نوشتن ، چیزی مونده که نگفته باشه ؟ این رمان تماما" مخصوصش ذهنمو مشغول کرده .
خوب یکی باید باشه که زنگ بزنه میام دنبالت بریم شهر کتابی جایی .کمی برای خودت بچرخ .بعد خواستی من میرم بین قفسهها گم و گور می شم . اصن از دور نگاهت می کنم .کتابایی رو کهمیخری نگه می دارم که خسته هم نشی و این حرفا . هر آدمی حتی بابا بزرگ رستم هم به نظرم نیاز دارد لوس باشد .بابابزرگ رستم چرا حالا ؟ چون هم بزرگ است هم نر . 

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه


من

حتي تو را نبوسيدم

اين گناه لبان من است
.............................
حسين وحدتي

دهخدا

خر ِ توقعی واژه ای ایست که وقتی از کسی توقعی داری و باب میل تو نمی شود اوضاع می توانی به خودت بگویی و آرام آرام با مسئله کنار بیایی . البته فکر می کنم اینجور باشد

سیریِ ِ مطلق

اینکه زمین گرد است
اینکه دنیا کوچک است
اینکه کوه به کوه نمی رسد
آدم به آدم می رسد
اینکه دل به دل راه دارد
اینکه ...
اینها همه دلداری ست برای زنده نگه داشتن من !
بکش این دستگاههای لعنتی را از من
ریه هام از اکسیژن دنیا سیر است

سمیــــــــــــــــــرا فاضلی

۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

لابعالی

این روزهای آخر اسفند
یاد تو را
به سرم
تازیانه می زند
تازیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانه

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

نرینگی

همین بوده همیشه اوضاع ! همیشه در برخورد اول سرد و خشک . وسایل ها هنوز نرسیده و من از در  وارد شدم و یک راست سراغ رئیس دفتر را گرفتم .توی اتاق پیش رئیس بود .نشستم روی مبلمان چرمی وسط سالن و به منشی توضیح ندادم که منتظر می مانم یا نه یا اصلن من کی هستم . روی میز یک مجله مربوط به امور پزشکی عربستان صعودی است ، آن را ورق می زنم .خانمی که منتظرش بودم از دفتر رئیس بیرون می آد و خوش آمد می گوید و ...
تا وسایلم برسه نوت بوک رئیس را بر می دارم و شروع می کنم . آدم های اینجا همه با تعجب به من نگاه می کنند و تقریبا" نیمی از جمعیت اینجا نر هستند و همچون خاله زنکان دور هم جمع می شوند و راجع به هویت شخص خاص من با هم مذاکره می کنند و من این مهم را فان خود قرار داده ام . چند ساعتی نگذشته که من وسایلم را برقرار کرده ام و چند کار را هم به سر انجام رسانده ام و با موجودات خوشایند محل قبلی گفتمان اینترنتی می کنم . آدمهای اینجا (نر ) ها سخت همدیگر را به اسم کوچک و جون و این حرفها صدا می کنند .از اسم کوچکم به شدت مراقبت می کنم .در نزدیکی میز ما اتاق نگهداری سرورها زی می کند که باد سردی وقتی باز می شود هوهو کنان بر ما می وزد . آدمهای اینجا همه وقتی رئیس عبور می کنند بی آنکه پلک بزنند به مانیتور نگاه می کنند !در همان لحظه گویی که خوش آب و رنگ ترین زن جهان در نمایشگرشان حلول کرده باشد !

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

دستی برای من

 حتم دارم از آخرین باری که خودم را با دقت در آینه نگاه کردم ، یک ماه بیشتر نمی گذرد. حتم دارم این موهای سفیدی که روی گوشم چون گوشواره نقره ای میدرخشند، آنموقع نبودند.  زندگی همان زندگیست . همان تنهایی ، همان دردها ، فقط نمی دانم چرا ورژنش عوض شده. کمی عشق چاشنی اش شده است، گویا . همین برای اینکه دودمانت را به باد دهد کافیست.
همین که کسی باشد ، که شبها بیاید کنار تنهائیت دراز بکشد،صدای نفسهایش بنشیند در قلبت ،  دست بیندازد میان دکمه های پیراهنت ، با جسارت مردانه اش، هرچه پیله بدور خودت تنیده بودی تا بحال را بدَرَد ، و تو را در آغوش خود خلع سلاح کند.سرش را روی سینه تنهائیت بگذارد و تو انگشتانت را فرو کنی در حجم موهایش، و با آنها بازی کنی تا هر دویتان خوابتان ببرد.
همین که کسی باشد که لبهایش را بیاورد کنار گوشت ، و آرام در گوشَت زیبا ترین دوستت دارمِ دنیا را بگوید. وقتی اشک می ریزی دستی باشد که خیسی اشک را از روی گونه ات پاک کند. دستی که تورا تنگ بفشارد به خود ، سرت را بگذاری روی سینه اش ، همه غمهایت را همانجا خالی کنی و دم برنیاورد. همانطور آرام ، همانطور مهربان ، فقط دوستت داشته باشد ، فقط همین ....

  منبع

۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

یک کاسه سفالی آب

این لحظه ها که کتابها و زونکن هایم را کارتن کرده ام و فقط مانده این کامپیوتر را هم جمع کنم تنها حس خانه تکانی دم عید من است و این انگار که خوب باشد . انگار که یک رفتنی باشد که درد هم نداشته باشد ها !اونجوری است . یا اینکه آدمها سِر می شوند .بعد هی راحت می روند .  چای آخر را می خوریم و گفت و چای را می خوانیم . انگار که وبلاگ خوانی تنها کاری است که از آن لذت می برم هنوز . وقت برایش هر جور که شده پیدا می کنم . اصن یک آدم بی ربطی هستم به کارم انگار . یعنی اگر آقای ز بداند با این همه عجله ای که برای پروژه جدید دارد من نشسته ام اینجا و سیاه می نویسم چقدر راجع به دیوانگی من مطمئن می شود ؟ 

عوضی

آدم گاهی باید شهامت این را داشته باشد که جلو آینه حتی اگر نتوانست با صدای بلند حتی اگر نشد بی صدا به خودش بگوید "تو یک عوضی هستی !"
و از تو عوضی تر کیست آیا ؟
می توانی عوضی نباشی ؟
چه قدر از خودت باید کوچ کنی تا این عادت لعنتی از سرت برود ؟
شرف تو بی شرف تر است یا کارتن خوابی که زندگی اش بند یک سوزن است ؟


۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

تولدانه

کیک را همه با هم فوت کردیم .بعد همه با هم بریدم . چایی را من ریختم . هر کسی یک لیوان برداشت همان شکلی که دوست دارد . بعد همه نشستیم روی زمین . یک زمین خوبی دارد .یک شوفاژ دارد که پایینش پشم ببعی دارد که به آن می گویند جای امام . در حوالی جای امام نشستیم و عکس می گرفتیم و چایی و کیک و اینها می خوردیم و از خشتک و اهمیت آن در زندگی سخن می راندیم .


پی نوشت » پلاک یک