۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

دستی برای من

 حتم دارم از آخرین باری که خودم را با دقت در آینه نگاه کردم ، یک ماه بیشتر نمی گذرد. حتم دارم این موهای سفیدی که روی گوشم چون گوشواره نقره ای میدرخشند، آنموقع نبودند.  زندگی همان زندگیست . همان تنهایی ، همان دردها ، فقط نمی دانم چرا ورژنش عوض شده. کمی عشق چاشنی اش شده است، گویا . همین برای اینکه دودمانت را به باد دهد کافیست.
همین که کسی باشد ، که شبها بیاید کنار تنهائیت دراز بکشد،صدای نفسهایش بنشیند در قلبت ،  دست بیندازد میان دکمه های پیراهنت ، با جسارت مردانه اش، هرچه پیله بدور خودت تنیده بودی تا بحال را بدَرَد ، و تو را در آغوش خود خلع سلاح کند.سرش را روی سینه تنهائیت بگذارد و تو انگشتانت را فرو کنی در حجم موهایش، و با آنها بازی کنی تا هر دویتان خوابتان ببرد.
همین که کسی باشد که لبهایش را بیاورد کنار گوشت ، و آرام در گوشَت زیبا ترین دوستت دارمِ دنیا را بگوید. وقتی اشک می ریزی دستی باشد که خیسی اشک را از روی گونه ات پاک کند. دستی که تورا تنگ بفشارد به خود ، سرت را بگذاری روی سینه اش ، همه غمهایت را همانجا خالی کنی و دم برنیاورد. همانطور آرام ، همانطور مهربان ، فقط دوستت داشته باشد ، فقط همین ....

  منبع

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر