۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

یک کاسه سفالی آب

این لحظه ها که کتابها و زونکن هایم را کارتن کرده ام و فقط مانده این کامپیوتر را هم جمع کنم تنها حس خانه تکانی دم عید من است و این انگار که خوب باشد . انگار که یک رفتنی باشد که درد هم نداشته باشد ها !اونجوری است . یا اینکه آدمها سِر می شوند .بعد هی راحت می روند .  چای آخر را می خوریم و گفت و چای را می خوانیم . انگار که وبلاگ خوانی تنها کاری است که از آن لذت می برم هنوز . وقت برایش هر جور که شده پیدا می کنم . اصن یک آدم بی ربطی هستم به کارم انگار . یعنی اگر آقای ز بداند با این همه عجله ای که برای پروژه جدید دارد من نشسته ام اینجا و سیاه می نویسم چقدر راجع به دیوانگی من مطمئن می شود ؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر