۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

شنبه ی معمولی

بارون صبح فروردین و صبح خیلی خیلی زود . شیر و کیک و اینها خریده ام و راهی .آرام راه می روم عجله ای نیست . نم نم بارون خیسم می کنه . دوستی جایی نوشته بود یک جاهایی باید بگذاری بروی . ممکن است ( شیاد حتمن) بگویند بی رحمی ، رفیق نیمه راه ، بی معرفت یا همان تنفر جای همه ی خاطرات خوشت را که ساخته بود ی و دلت نمی خواهد خش بردارد را بگیرد اما باید ! باید ! باید !
 از این باید چرا فرار می کنم ؟ همه که نباید آدم را دوست داشته باشند . حتی او حتی او !
از من و همه ی خاطراتم متنفر باش لطفن .بگذار برای تو بد باشم .بگذار سرم را پیش وجدانم بالا نگه دارم . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر