۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

می شکافم ...

آخرش نفهمیدم مادرشو دید و مُرد یا مادرش از اولش مُرده بود .از بس که فکر میکردم همیشه هست دیگه .همیشه وقت دارم تا بشینم برام تعریف کنه .نگو که اون وقتش کمه .از اینجایی که الان روی مغزمه بگم . از بافتنی بافتنی بافتنی ...
پشت ویترین مغازه ها که رد می شم کاموا می بینم انگار دارم تورو می بینم که جوونی و قوی . می ری حسن آباد کاموا می خری بعد می ری خونه می بافیشون .وقت بافتنشون فکر میکنی به اینکه چقدر دلت می خواست درس بخونی واسه خودت کسی بشی یا نمی دونم یه فکر دیگه ... فکر اینکه بابات از بی پولی بساطش پهن خیابونا نشه ... بعد به این فکر می کنم اون دستکش ها و پلیورایی و که بافتی رو کی پوشیده ؟ خوشبخت بوده ؟ بعد جلو چشمم یه قوطی کبریت می آد که تو پولاتو جمع می کنی توش بعد سر بُرج وقتی قند خونه تموم می شه قوطی کبریت تو هم خالی می شه ... آخ قند ... قندون که می بینم ... سر عقدت که هیچکی بهت نگفته دختر خوش اومدی خونه ی ما ... یا اصن امشب شما خانم خونه ی ما می شی زن ! ... یا اصن قربون قدمتون ... بعد همسایه تون قندونو برداشته قندارو پاشیده روی سرت ... به بغض اون موقع ات فکر می کنم ... به قندایی که یه زندگی رو شیرین نمی کنن ... نمی کنن ... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر