۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

آدم هایی شبیه من که می خوانمشان


از ديمانسيون‌ها !

از يك جايي به بعد فولاد هم كه باشي، مجبوري برگردي به تمام چيزهايي كه هميشه از آن فرار كرده‌اي؛ برگردي به تمام حرف‌هايي كه اگر روزي گفته مي‌شد، گوش‌هايت را مي‌‌گرفتي. انگار اگر نشنوي، نمي شود، اتفاق نمي‌افتد! بعد مي‌بيني كه چاره‌اي نداري، اصلا دست تو نيست كه، خودش مي‌آيد و اتفاق مي‌افتد و تو نه سر پيازي و نه ته آن و نه حتي وسط‌اش. لذا لش اين « شيرآهن كوه‌زن »ات را برمي‌داري و كوچ مي‌‌كني به بعد چهارم. بعد چهارم؟ بله بله اين بعد وجود دارد! يك‌جايي است وراي ابعاد معروف؛ جايي‌است مثل حباب ولي نامرئي كه فقط تو و كاسه سرت را كه داغ كرده، با خودش مي برد بالا. بخار‌طور. مثال‌اش مثلا همان‌وقت كه چراغ سبز شده و تو حواست نبوده و ماشين بغلي با بوق ممتد رد مي‌شود و خواهر مادرت را ليست مي‌كند (هيچ‌وقت به‌كسي كه پشت چراغ سبز مانده، فحش ندهيد لطفا شايد توي بعد چهارم باشد براي خودش). ديگر؟ آن‌وقت كه شير‌كتري را باز كرده‌اي و به خودت كه آمده‌اي، كف آشپزخانه پر از آب و چاي خشك شده و مثل خسرو شكيباييِ هامون لابه‌لاي گند و كثافت‌ها هي گفته‌اي :گُه گُه. يا مثلا وقتي از صبح توي سرت بوده كه يادت باشد از سوپري رب‌گوجه بخري بعد رفته‌اي توي سوپر و وقتي پرسيده چه احتياج داري، برو‌بر يارو را نگاه كرده‌اي و يادت نيامده و الكي يك چيز ديگر گفته‌اي. ريشه تاريخي هم دارد ها! مثلا كسي كه براي اولين بار حمام يا وان را طراحي كرده آيا توي بعد چهارم نبوده، وقتي وسايل نصف روزت را برداشته‌اي و رفته‌اي توي وان و توي خلسه‌اش خنديده‌اي و گريه كرده‌اي و كتاب خوانده‌اي و كارهاي ديگر كرده‌اي؟ يا مثلا اساسا مديوم تختخواب خودش بعد چهارم نيست، وقتي گوشواره‌ات قل خورده و رفته زير آن و تو رفته‌اي كه بياوري و مي‌بيني مدت‌ها آن زيري بي صدا، متفكر حتي پهلو به پلو شده‌اي و يكي دو ستون روزنامه مچاله قديمي را هم خوانده‌اي ؟
بعد چهارم آدم‌ها گاهي خيلي بالا مي‌زند. آدم است ديگر سنگ كه نيست اصلا اراده كند مي‌تواند كل قوانين نيوتن كبير را به كفشش هم نگيرد. مثال شيميايي‌اش هم مرحوم زكرياي رازي؛ رفت، گشت، يك‌چيزي كشف كرد كه بعد از استفاده «افق عمودي مي‌شود و حركت فواره‌وار». حالِ من اين روزها وضعيت نان- الكليكِ اينطوري است و كلا روي نمودار نمي‌آيم! هي بر‌مي‌گردم مي‌بينم كه يادداشتم از نيمه يك چيز‌ديگر شده، پيازهاي طلايي، سوخته و لباس‌هاي سفيد و رنگي به‌هم نم پس‌داده؛ در يخچال باز مانده و  توي قرمه سبزي لپه ريخته شده! كارما اگر بود مي‌گفت: نچ نچ معلوم نيست سرت با كجايت بازي مي‌كند! اگر بود، برايش مي‌گفتم كه هم‌زمان دارم به امتحان دلف و سفر و نشر‌ني و ماشين و حال پدربزرگ و منت‌ ماندن آقاي پاريس و... فكر مي‌كنم و اين با‌هم فكر‌كردن، يك توان مضاعفي نياز دارد كه من ندارم كه تنها چاره‌اش فعلا رفتن توي اين بعد چهارم است. 
معتاد نشوم اين وسط ؟!    

پ ن : کنار کارما 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر