۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

نارنجی پوش


فیلم که می دیدم انگار چیزی در روحم وول بخورد ها ... نه حس تمیزی بود ... نه میهن دوستی ... نه حکمرانی و نبوغ زنیت ... نه هیچ چیز دیگری حتی ! صدای جارو بود .صدای خوبش .ساده گی اش .دیوانگی اش . شعرش که می خوند ... شهر توی شب ... اون چیزی که تو زندگی می خوای و به خواسته ات اعتماد می کنی .نه کار هر کسی نیست که بگه می خوام نقاش بشم و از ترس چرتکه ی خونواده اش بِبُره پای خواسته اش .نقاشی که منتهای کلاس و هنر و اینها بود .حالا فرض کنید سوپوری ...بعد از همان بچگی به این سوال توی مدرسه که پدرت چه کاره است فکر کرده بودم . به آنهایی که سرشان را بالا می گیرند و می گویند دکتر ! به آنها که صدایشان را می تراشند و می گویند مهندس . به آنها که می گویند نقاش. به آنها که می گویند راننده و .. و .. و ... آنها که می گویند سوپور ( یا همان آشغالی خودمان ) . 
به افکار غمناکم سعی می کردم کات دهم که زیاد غصه دار نشود زندگی .اما شد به هر حال .بعد فیلم نارنجی پوش این غصه ام را خالی کرد . انگار دست انداخته باشد توی دلم و تامپون این فکر کوفتی را بکشد بیرون . 
آنجاهایی که آقای بهداد فنگ شویی می خواند و می کند ( فعل دقیقن همین است !) حالم اساسن بهبود می یابد . حوالی سال هشتاد و چهار اینها بود که با کتابش چه عشقی می کردم .با حال و احوالش ... بعد آنجا که با جارو می رقصد ... بعد وقتی که به جارویش می گوید دلبر . زندگی ، کار و همه چیز باید  اینگونه ساده و خواستنی باشد وگرنه زود پیر می شوی و از پادر میایی .مثل کی ؟ مثل خانم حاتمی که با حقوق چند هزار یورویی می نشیند روبروی زنی و دستش را برای پس گرفتن زندگیش روی صورتش که شبیه بغض و جریان اشک است فشار می دهد . این حال فرق دارد با حال بهداد وقتی شهابش را در آغوش می فشارد و می بوسد و می بوسد ... 

پ ن : یاد گرفته بودم چگونه اینگونه زندگی کردن را ... چگونه حال کردن با زندگی را ... زندگی زن است ... یک زن که خواست و نیاز و تاب و تب زنانه دارد .قلق دارد... من این زن را با همه ی زنانگی و برآمدگی اش شناخته بودم که یک جا از مسیر به در رفتم.اینجا همانجایی است که باید چیز نو یاد بگیرم .همان جایی که باید بیاموزم خواسته ی دل با وجدان چه سنخیتی دارد ؟ روح و روان با جان ؟ آدم ساده زیستن بودن دل شیر می خواهد ...بله 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر