۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد...

چه جوری ؟حالا باید چیزی بنویسم .خیلی هم مستقیم اشاره کنم بهت .نه در خفا . نه بین کلمات .شکله حزن ممکنه داشته باشه .اما مهم نیست .مهم منم .این حال الانم  ... 
آخرین قول هایی که بهت دادم خوب یادم هست . خوب خوب .با صدای بلند می گفتمشون . خیلی ها شاید شنیده باشن حتی . حتی غریبه هایی که تو رو می دیدن .حتی اونهایی که صدای من رو می شنیدن و نمی دونستن تو چه نسبتی با من داری . 
... پالتوی مشکی پوشیده بودم و راهروی غسالخانه را از سر به ته و از ته به سر می رفتم و می آمدم . خیلی آروم .بر خلافه همیشه .بی عجله .بعد آروم بغض از ته حلقم می آمد بالا و خیلی سریع ، خیلی با عجله می نشست روی گونه هایم بعد روی زمین می ریخت . اینجا ها تو نبودی . تو نمی دیدی ... 
تو را که آوردند آن شیشه ته سالن . از قامت بلندت ... بالا بلند و رعنا ... 
قول دادم بهت ...

لعنت به من .به سه نقطه هایی که جای حرفهایم می زارم .به همین لحظه ها ... به حالا که نیستی .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر