۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

آسمان چندم ؟

آسمان چند طبقه دارد .طبقه ی اولش را که رد کردیم به ابرها رسیدیم.همانطور پنبه ای و تمیز و معصوم !طبقه ی بعدی هم مانطور که شنیده بودیم تمیز و ابری بود .چشمهایم را بستم و دیگرنخواستم چیزی ببینم.پشت پلکهایم تو زنده هستی . تویی که اگر کودک تر بودم خودم را با این حرف که در آسمانی و ما را می بینی گول می زدم اما حالا با هیچ چیز گول نمی خورم . می توانم و توانستم روزهای ابری را با پرده های کرکرهای چوبی بخوابم تا از پشت پلک هایم فرار نکرده باشی . سین راست می گفت یکی از شکنجه های من از بچگی تصور صحنه ای بود که تو دیگر نیستی و اشک ریختن از تصورش.حالا حتی تخم نمی کنم اسمش را بنویسم . مرگ لعنتی را می گویم !این آسمان چند طبقه برای جا دادن با تو و مهربانی ات خیلی کوچک است. الان که می رسم صبح خیلی زود است .من چقدر دلم می خواست جای خالی نبودنت را با چشم های در انتظار در خوابت پر کنم.من پر از بغضم .پر!
روی زمین و آسمان ندارد.دلتنگی همانقدر وزن دارد.در آسمان شاید سنگین تر هم باشد .آن ها که عزیزی را داشتند که حالا ندارند ،آنها می فخهمند وقتهایی که دلشان هوایش را دارد سر به آسمان می کنند.این باور افسانه نیست.یک جور استیصال است.یعنی از زمین نا امید شدن.آخ وقتی توی آسمونی سرت رو به کدام سمت بگیری ؟

پ ن : غلط های تایپی به خاطر پست بای فون است .خواستم متعلق به همان زمان و همان حس باشد ادیت نده باقی گذاشتمشان