۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

کلاف

پیچیده ام در خودم . بلند می شوند بروند ببینند آنجا نیست . خودم هم راه می افتم جای دیگر را بگردم .نیست که نیست .کیف ها را یکی بعد از اون یکی سرو ته می کنم تا هر چه دارند بالا بیاورند اما نمی شود که نمی شود . کلافه راه می روم . کلافه نفس می کشم . زنگ می زنند دلجویی کنند نمی شود که نمی شود . خشم را گاهی توی هزار تا کفنم بپیچی پنهان نمی شود . یک چیزی با خشم فراوان می خورم و پرت می شوم روی تخت . داد نمی زنم . واکنشی ندارم .صورتم خیس می شود .یک هو و بی هوا . تلفنم را بر میدارم . شماره اش را می گیرم . او تنها کسی است که دارم و در این لحظه می توانم بگویم زندگی ام چگونه می گذرد و  چقدر احتیاج به نمی دانم چه کوفتی دارم .یک جور عمیقی از درک است انگار . وقتی می خواهم یک چیزی بگوید یک جوری سکوت می کند که فکر می کنم تلفن ار قطع کرده .می گویم الو می گه دارم به تو گوش می کنم و بعد انگار با ماهیتابه زده باشند توی دماغم می فهمم که من سکوت می خواستم نه حرف زدنش را ! خوابم نمی برد در حقیقت نوعی بیهوش شدن است یا حتی اسمش را نمی دانم . روزها بود طی فشار عجیبی این درس کوفتی را می خواندم .اما حالا که دارم اینجا را می نویسم زمان امتحانش است و من نرفتم ! نمی خواستم بروم . نمی خواستم بتوانم !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر