۱۳۹۱ مرداد ۹, دوشنبه

رنگ بازی


خیارها سبزن ...بوته ای ...بوی خیار تازه ... هلو ها ..انجیرها... طالبی های گرد و سرحال..بادمجان های سیاه و آتیش بیار معرکه .... رنگ بازیه توی تره بار و مغازه ها ...تابستونه...گیلاسا.... اما گوجه ها! گوجه های تابستون یه بوی خوبی دارن.یه بوی خاصی...از کنارشون که دارم رد می شم بوشون می خوره توی دماغم.بر می گردم .سرمو خم می کنم روی جایگاه پر شکوه گوجه ها و بو می کشم . عمــــــــــــــــــــــــیق .... اوووووووم ...
بوی گوجه ها نوستالژی منه .شهریورها ..فصل رُب ... دونه ی انار می رفت جعبه  جعبه گوجه ربی می خرید می چید کنار حیاط.منو سین می پریدیم با چاقو صندلی پلاستیکی و کلی ذوق.اول گوجه ها رو می شستیم . بعد می ریختیم توی تشت مسی. بعد با چاقو می بریدیمشون . بعد می رفتیم لگن بعدی ... حالا گوجه ها همه بریده بریده شده بودن و ظهر شده بود .بوی گوجه حیاط بزرگمونو برمی داشت.حالا قسمت خوشگل داستان بود. دونه ی انار ظرف نمک بر می داشت می پاشید روی گوجه ها ... وای که سفیدی نمک چه زود گم می شد توی قرمزی گوجه ها .بعد حالا قسمت موزیکال داستان بود .ما دستامونو می سپردیم با دل و جان به گوجه ها و چنگ می زدیم ...( خاطره اش حالا چنگ می زند ....) بعد می رفتیم بالا و ناهار می خوردیم و دل مون پیش گوجه ها زیر آفتاب شهریور جا می موند .بعد می خوابیدیم .عصر که بیدار می شدیم آب گوجه ها رو صاف می کردن.زورمون انقدر نبود که مشت مشت گوجه ها رو فشار بدیم .اینجا ی داستان ما فقط نگاه می کردیم .بعد آب گوجه می جوشید . دونه ی انار می شست پای اجاق گاز با اون کفگیر چوبی مواظب حال رُب ها بود ...
... همه ی اینا از جلوی چشمم توی اون یه ثانیه ای که خم شدم روی گوجه ها و بو می کشم از سرم می گذره .حالا زورم زیادتر از اون روزاست .می تونم جلوی اشکامو بگیرم تا اشکا توی گوجه ها گم نشن ! چقدر خاطره جا گذاشتی پیش من !چقدر بزرگ شدم .چقدر کار دارم .چقدر پروژه ی جدید !