۱۳۹۱ تیر ۲۷, سه‌شنبه

وقتی دلگیری و تنها

آدم منتظر ِ خوبی نیستم ،چیز کمی نیست .وقتی بر می گشتم سر راه از آن طاق هر چه بگویمش کمش است رد می شدیم . صبح خیلی زود بود تو خواب بودی احتمالا و من نخواستم چرت طولانی ات را پاره کنم .آمدم خانه تو نبودی. چمدانها را گذاشتم و رفتم .هیچ کس حالی اش نمیشود خانه بی تو از گور هم تنگ تر است . تا حالا هم منتظر ماندم که بیایی؛ نیامدی اما ! 
روز کش دار مزخرفی است . ساعت را نگاه می کنم حسابی ظل آفتاب است . می زنم بیرون و زیر گذر نواب را که رد می کنم ،شروع می کند به ریزش. باران های تابستانی موسمی است .می دانستید آیا ؟ از آسمان ،ازدر، از دیوار، از چشم حتی ! اولش بی صدا فقط اشک می ریزم و می رونم .صدای موزیک را بلند تر می کنم . می خواهم صدای خودم را نشنوم . خیلی هم واضح است داستان . آدم های مغرور شاید همه مثل من نخواهند صدای گریه ی خودشان را بشنوند .بعد یک جاهایی باند ها جواب می کنندت . صدا را می شنوی .کار از کار می گذرد آنجا ... عین دیواری که فرو بریزد، می ریزد ... 

سکانس گل فروشی : یک سری کار و کاسبی شان را بساط می کنند کنار این جاده ی لعنتی ِ دور که می رسد به تو تا به من و امثال من که خیلی دست خالی شدند گل بفروشند .می زنم کنار .اشک هایم را پاک نمی کنم حتی .پاک کنم که چی ؟ خوب مگر اینها اینجا واینساده اند که ما تهی دستها را راهی شما "رفیق نیمه راهها " کنند ؟ دلم میخک می خواهد .سراغ اون دسته سی تایی ها را می گیرم .می گوید تمام شد خانوم سه ماه پیش بود اونا .... دروغ می گه .بهش هم میگم دروغ نگو ، خوبیت نداره برادر من ! همین یک ماه و نیم پیش که چهل روز نشده بود ... جمله مو ول می کنم .خوب به حال یارو چه فرقی می کنه ؟ اینو گفته که من آروم بگیرم . غصه ی میخکارو نخورم .اما درد من میخک نیود، درد اونیست که کشیدنش دلمو وقت و بی وقت می کشونه اینجا ... خوب حالا میخک چی داری غیر اونا که تموم شدن ؟ 
سکانس گل فروشی  دو : ....صدای دونه انار می پیچه توی گوشم : زنگ که زدن از بیمارستان گفتن خانوم یه خبر بد داریم، انگار فهمیدم .دیروزش رفته بودم پیش جعفر .همه سکه هایی رو که باهوشون زنگ می زد خونه تا با ما حرف بزنه رو داد بهم که زری اینا پیش تو بمونه بهتره .گفتم مگه نمی خوای زنگ بزنی ؟گفت نه دیگه می آیین می بینمتون ... زنگ زدم اصغر که بیا باید بریم بیمارستان .هیچ حرف اضافه ای هم نزدم (اینجاهاشو که می گفت از تحمل غمش من بغض می کردم همیشه ) سر راه جلو یه گل فروشی گفتم نگه دار اصغر .رفتم گفتم آقا یه دسته گل سفید بده ... آخه جعفر همیشه آرزو داشت ویدارو با یه دسته گل توی لباسه سفید ببینه ... 
یه دسته میخک سفید زدم زیر بغلم .پولشو حساب کردم و زدم به جاده ... تا اونجا درگه درگه اشک می ریختم ( واحد شمارش اشک ریختن زری این بود :درگه درگه ! ) حالا دیگه حرف می زدم باهاش.شکایت و گِله و .... گله زاری اصلن از همچین شرایطی شکل گرفته مطمئنا" .
زیر گذر آخر ... با همه زیر گذرای دنیا فرق می کنه .. تاریکه . غم داره . چراغاش هیچی رو پیش نمی برن . شباهتش اینه که همه زیر گذرارو کرده جهنم برام .سال از رادیو همین جا برام تحویل شد ... آخ از سال ... 
می زنم کنار .یک جور بیقراری که انگار بخوام بدوم بیام ببوسمت ها ..اونجوری ... می دوم .گل ها هم دستم است . سنگ گذاشتن رو اون همه خاک ... سخت تر کردن مسیر دلارو ... خیال می کنن . می شینم رو سینه ی سنگ ... چقد ردلتنگتم .خم می شوم می بوسمش . چقدر داغه سنگ . دو تا آقا خیلی دورتر از من نگاهم می کنند و کمی بعد تر رفتند . من نشستم با تو به حرف .سنگ شوری و گل گزاری دلو آروم نمی کنه که .هی حرف زدم . هیچ کس نبود . هیچ کس در قطعه های جدید این وقت روز اینقدر دلتنگ نبود که جمع کند بیاید پیش عزیزش. خونه ی زری سره نبشه . به قول خودش بَره خیابونه . دراز کشیدم رو به آسمون پیشت .می خوام بدونم آسمون بالا سرت چه شکلیه ... انگار دارم استشمامش می کنم .
سکانس یک غریبه :  یک ماشین بالاتر از ما پارک کرده و رفته قطعه ی بالاتری .یک آقای جوان است .می رود می نشیند فاتحه می خواند و می رود .در فکرم می گذرد که او هم اینقدر دلتنگ بوده ؟ حتی دلم می خواست داد بزنم تا صدام بهش برسه که آقا کی تون دیگه نیست ؟ ما دونه ی انارمون دیگه نیست .بعد صدا بپیچه توی این بیابون که " نیست ..نیست ..نیست ... " 
آقای جوان سوار ماشینش می شود و وقت رفتن کمتر می گازد که من را هم ببیند اما به هر حال گازآدم ها را دور می کند دیگر .رد می شود و می رود ... 
بلند که می شوم انگار نمی توانم بروم ...این سخت ترین لحظه ی زندگیم بوده .هر بار که آمده ام .اول و آخر نداشته و ندارد . توی ماشین با صدای بلند خداحافظی می کنم .چند دقیقه ی طولانی ای زمان می برد ... آقای جوان دور زده و برگشته و دارد آرام می گازد .هنوز به من نرسیده .شاید برگشته و نگران زن جوانی بوده که در بیابان طاق باز خوابیده .شاید به روح بودن من قریب به یقین بوده .شاید می خواسته بگوید کی شون دیگه نیست و هزار تا "یا " ی دیگر. 
همان جا دور می زنم و بر می گردم .آقای جوان را در آینه ی عقب ماشین می بینم .می گازم و دور می شوم ..دورتر و دورتر ...