۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

عصر تیر

خانوم سین دارد از دور می آید .کیفش را انداخته روی شانه هایش و راه می رویم .می رویم پیاده روی.جاده ه ی توی مسیر را میپیچیم و حرف می زنیم . سین هم از تلخی  می گوید هم شیرینی. بعد از یک پارک و قتل عام زمان که نشد برود همه اش را بگردد .بعد سین از سبکی و رهایی و لذت هایش می گوید. بعد می خواهد از غمش بگوید ، که تلفنش زنگ می زند و حرفش قطع می شود و بعد سعی میکند یادش برود چه می گفت .این فواره های توی مسیر چقدر بلندند .اندازه ی بچه گی هایم قد دارند و این هیچ تناسخی به قد کشیدن من ندارد . سین را می برم بازارچه .سین چوبی ها رادوست دارد .یک فلوت بر می دارد و آقای فروشنده یادش میدهد فلوت زندگی اش چگونه پیش میرود.بعد می رود برای خودش گوشواره می خرد .خودش را می پیچد توی کادوهای آبی. سین شانه های زنانه اش را می پیچد در قواره های رنگی . سین با سفالی ها دوست می شود .سین کاسه ها و لیوان های سفالی آبی را دوست داشت . سین راهش را می گیرد و می رود خانه .