۱۳۹۱ مرداد ۲, دوشنبه

سوشی انا در وبلاگ

برای عوض شدن حال و هوایتان اینجا کلیک کنید و حین خواندن یک چیزی هم گوش کنید که خیلی حوصله تان سر نرود (+)

دیدید یک فیلمهایی از آخر داستان را روایت می کنند ؟ اینجا هم من از آخر روایت میکنم . آخر یعنی الان .فردا طبعن از الان آخرتر است .هیچ نیاز به توضیح هم ندارد. 
سوشی اِنا مادرم است . ما خیلی فرق داریم .فرقمان را اگر بندازیم سر دریا مثل عصای موسی می شود و می شکافد دریا را ! امیدوارم توانسته باشم فرقمان را بهتان تزریق کنم .معلوم است که نتوانسته ام برای باز کردن فرق مو هم شانه ی نوک تیزی لازم است که تار تار ماجرا را از هم جدا کند . سوشی انا مثل یک شهاب سنگ که زمین را دوست دارد آمد خورد به من . من اینجا همان زمینم .نه ! مثال احمقانه و بی ربطی بود . هولم نکنید .بگذارید حرف هایم را بچینم کنار هم . آخه از آخر داستان روایت کردن سخت است . سوشی انا میگوید من را از همه بیشتر دوست دارد! سوشی انا مادرش مُرد .پدرش هم مُرد . سوشی انا نه خواهر دارد و نه برادر .پس به نظرتان سوشی انا تنهاست ؟ من اینجور فکر می کنم و همین جور فکر کردنم من را می گاید. سوشی انا شادیهای مختصری و خیلی کوچیکی دارد .با بستنی ها خاطره سازی می کند .سوشی انا می رود باشگاه تا دوست پیدا کنذ . آیا این زندگی بشر است که تمایل به ارتباط در هر سنی دارد ؟می رود خرید و شاد می شود می آید خانه و تلفن را بر میدارد زنگ می زند به خواهر شوهر زنی که در صف شیر دیده و هارهار می زند زیر گریه ! سوشی انا سرش برود سریالهای تلویزیونش نمی رود. سوشی انا با مرد دیگر نمی خوابد .سوشی انا اگر بروی سفر برایت دلتنگ می شود اما وقتی که می آیی به عمر باز کردن چمدانت این دلتنگی ته می کشد و می میرد . سوشی انا دیروز که آخر داستان بود یک چیزی گفت که من سرش داد کشیدم . بعد هر وقت که سرش دادمی کشیم یا حتی وقتی می خندیم و او نمی خندد داستان را از زمان بعد از دانه انار حلاجی می کند .(+سلام آیدا ،سلام پیاده رو) . مثلن دیروز گفت من نمی دانم چرا از وقتی دانه انار مُرد شما داد می زنید ! خوب این که ما داد می زنیم هیچ ربطی به مرگ او ندارد . مرگ او صداها را خفه کرد . چون ما خیلی دور از هم فکر می کنیم داد می زنیم تا صدای هم را بشنویم اما نمی شنویم . بعد که این را اعلام می کند (نظریه اش را ) من خفه می شوم .این سپر بلای او شده تقریبن .
یک کم قبل تر از آخر ماجرا یک روز سوشی انا داشت می رفت ختم مادر حمید . ما داشتیم خداحافظی اولیمان را می کردیم . در اینجا من شهاب سنگم که دیدن سوشی انا در کوچه مثل زمین خودش را بووووومب کوبید به من و من چند تکه شدم .چند تکه ی درشت اما . از اینجا تقریبن  تکه ها تجزیه شدن و من فهمیدم تجزیه شدن چند مَن است . من زن جوانی بودم که آب کش وار یک چیزهایی از سوشی انا را در خودم هضم میکردم . عجله ها و حرف ها و خواستن ها و توانستن هایی را که سوراخ های من را درشت و درشت تر می کرد .بعد سوشی انا هر از گاهی خودش را با من قالب می زد و طبعن از این سوراخها می ریخت و شکایت می کرد .این سوراخها جوش نخورد که نخورد که نخورد ! تا اینجا بس است .بقیه اش را بعدن می گم .شما آهنگتان را گوش کنید