۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

پست بای فون

به حالت واژگون طوری که چشمهایم سنگین می روند و انگار یک ساعت طول می کشد بر می گردند.راه پر پیچ خم را با سر سنگین و چشمهای شش کیلویی ام راندم .حالا روی تخت ولو شده ام.صدای پچ پچ خواهرک با آقای !یادم نمیاد اسمش را می آید .صدای کولر انگار وارد گوش من می شود و جریان شهر بازی دارد انگار. خوابم می آید ؟فردا تعطیل است آیا ؟درس ام نداریم که . می رودند که بازنگردند چشمهایم