۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

تابستان بود.به گمانم تابستانها هوا ،احساسها گرمتر است .خیلی دور اگر به قضیه نگاه کنیم فرانچس را فکر کنم در تابستان تجربه کرده بودم.گارسیا هم مرد روزهای تابستان بود که پر از رگ بود روی دستهایش.آدمهای زندگی ما هر کدام داستانی دارند .
آدمهای دورتر را بهتر می شود روایت کرد.چرا ؟چون دورند و تو داخل ترکیبشان نشدی و روایتی که در آن خودت نباشی آسان تر قلم می خورد.گارسیا در فقری که درجه اش را نمی دانم و در شرایط بچه ی چندم خانواده به دنیا آمده و در کودکی می دانسته وقتی مادرش او را و لذت کودکی اش را با قیچی خارت و خارت از ویترین مغاره ها می برد یعنی چی!پس گارسیا می فهمبده اما نمی گذاشته آنها بفهمند که او می فهمد .پس گارسیا گونه ای پنهان کاری از احساسش را در کودکی یاد گرفته.گارسیا می رود سراع حافظ و عاشقی و خانمهای زیبا و کمی بعدتر تجارت و علم و یاد می گیرد باید زندگی اش را چگونه قاطی بقیه کند... حالا یک هو تنور داغ بود چسباندیم ماجرا را به گارسیا .اما می خواستم این را بگویم تا بستانهای ایران جنسش از جنس هندوانه روی پشت بوم و فردین و کلک بازی هاش بوده.خوب می رود در خاک و تجزیه می شود .اگر خوب دقت کنیم می بینیم ما هم بعله!یک جایی از یک تابستانی هندانه ای سر بام در دلمان ترک خورده.اما نه به شرط چاقو!