۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

از اين قصه ی تلخ راه دشوار

/یادگار شمال 

می تازم بالا . خشم سردی دارم . خشمی به دمای زمستان .خودم را در آینه عقب ماشین نگاه می کنم .همان روسری سیاه . سیاه واژه ی سنگین تری است تا مشکی .حواسم به دوروبر نیست . یادم می افتد قرار بود امروز کسی را ببینم .یعنی درست تر مطلب اینس قرار بود کسی من را ببیند و زخم هایم را تیمار کند . 

/سعادت آباد - میدان شهرداری 

یک مانتوی خردلی پوشیده کنار خیابان . ترمز می کنم .در را از داخل باز می کنم .او می رود سمت جلوی ماشین .نمی دانم چرا ؟ بعد دولا می شود یک برگه تبلیغاتی که گذاشته اند پشت برف پاک کن را بر می دارد . برفی نمی بارد آخر که بخواهم پاکش کنم و توجه ام را برگه جلب کند ! همه ی توجیحم اینست .بعد می نشیند و مرا می بوسد .من هم می بوسمش ؟ یادم نیست ...

/خلوت درختهای کاج بلند 

نشستیم روی نیمکت عینکم را بر داشتم . عینک را برای شیک بودن نزده بودم قطعن . خواستم همه چیز را تیره تر ببینم . آدم چند درجه دید سیاه داشته باشد به مسائل بهتر از اینست که بفهمی کوری سفید ِ مطلق داشته ای ! بعد می گوید حرف بزن . حرفم نمی آید .بعد میگویم چقدر درک دونی ام پر شده . خودش میداند نیامده چس ناله گوش کند پس خیلی قوی تر از آن چیزی که هست،خودش را نگه می دارد . آمده مثل لیمو آب ِ من را بگیرد بعد تفاله ها را بریزد دورد و برود . تلفنم زنگ می زند .جواب نمی دم . بعد قبل از اینکه من حرف بزنم او شروع می کند .میداند زخم کجاست .حواسش هست دستش نخورد . بعد من پاره می شوم اما بی صدا . خودش را نزدیک من می کند و سرم را جایی بین دستها و سینه اش امان می دهد .چند ثانیه بعد من بلند می شوم . حرفم میآید .اشکم هم می آید . اینجا همانجای زندگی است .همان جاهای ترسناک زندگی که  باید یک نفره عبور کنی .عبور نکنی ، ترس ماندن کَلَکَت را می کند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر