۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

شش ماه معادل یک عمر گذشت

روی مبل دراز کشیده ام .سو شی انا آن ور نشسته .خواهر کمی آن ور تر و داریم فیلم می بینیم  مثلن . اولش گفتم فکر کنم خانم ایکس بمیرد .پس همه یه آمادگی ذهنی داشتیم . بعد خانم ایکس بیدار نشد .رفتند توی اتاقش .صداش کردند بیدار نشد . زنگ زدن اورژانس آمد ... خوب طبیعیه که هر کس مبلش در زاویه ای تداعی شده که اونیکه صورتشو نبینه . انگار کن کوه کوه خاک ریخته بودن توی حلق ما و هر کس بی صدا کار خودشو می کرد .بعد قبل از تموم شدنه فیلم یکی تلفنو بر می داره می ره توی تراس ، اون یکی می ره آشپزخونه سرشو می کنه توی قابلمه .سوئیچو بر می دارم پناه می برم به سیاهی شب ، به خیابونا ...این پناه ماله اوناییه که پناه گاهشون فرو ریخته .حواست باشه چه ویروونی به بار آوردی با رفتنت ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر