۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

قدم اول زندگی ات را چه کسی جز تو برمی دارد ؟

ساعت هشت صبح چشمهایم را باز کردم . فکر کردم بس است تحمل زندگی میان خاک و خُل .چایی مختصری با عسل برای خودم ریختم و چند تا کار ارجح را لیست کردم .کار از قلب خانه آشپزخانه شروع می شود . کشوهای مرموز آشپزخانه را ریختم بیرون و مرتب کردم . سعی عجیبی در عدم واکنش به بُعد چهارم ( خاطره ها ) داشتم . بعد برای شب ترتیب سینمای خانگی دادم .رسیدم به اتاق خواب . این تنها جایی ست که می خواهم یک شکل دیگر باشد . خوب به عضله های پشت رانم دست کشیدم و نوید درد عجیبی را بهشان دادم . و پیچ گوشتی به دست شروع کردم به باز کردن تخت و جابه جایی... تمام که شد با عطر دل انگیز اسپری پاک کننده زمین را تمیز کردم . سرامیک ها بوی تمیزی می دادند .رو تختی را کشیدم و پهن شدم روی تخت .همان سمت مخصوص خودم .زندگی عجیبی است وقتی سر همان سمت همیشگی تخت که می خواهی مال خودت باشد اصرار نمی کنی ! بعد با تیغ موکت بُری پیشروی افکار را در ذهنم خارت خارت بریدم . بساط پاستا برای خودم آماده کردم . پاستا از بس سریع است غذای آدم های تنهاست به کرات! 
...شب شده با مخلوطی از آبمیوه و بساط صبحانه بر می گردم خانه . تا لباس عوض کنم و بوی برنج دودی را سرو سامان دهم اولین مهمان های زندگی رسیده اند . ماهی ها را در طبخ عجیب خودم با ادویه های مخصوص آشنا می کنم و نور خانه را کم و می شینم پای سینمایی که همینجاست در نزدیکی ! گشتی دنبال دوست واسه آخر دنیا ؟ زمان یک جور ملویی بین ثانیه های آخر دنیا قلت می زد . دلم خواست همین الان آخر دنیا باشد و کسی باید باشد برای آخرتر ها که دست بکشد روی ابروهایت و حواست را از ترس ِ آخر بودن پرت کند و بگوید تو عشق آخر من هستی . یک کلام صادقانه ای است این حرف آن وقت ! پیشنهاد می کنم یک آخر هفته ای بنشینید ببینید حالتان را بسازید .علفی ست برای خودش ... 
بعد ماهی ها را نوش جان می کنیم . دیر می روم توی تخت . تخت همان جای لعنتی ست ...( خارت خارت ) 
چند تا تیک دیگر کنار کارهای روزمره ام می زنم . صبح جمعه ست بی شما . خانه هر لحظه به صورت گزارش کُشتی رو به تمیزی میل می کند .بین روز رو تختی را می پیچم دور خودم و می خوابم .آفتاب پاییزی رویم پهن شده ...
بیدار می شوم و عضله های پایم انگشت شست عجیبی نثارم می کند و می رونم تا خانه ی مادری . خانه ی مادری بوی خورشت کرفس ظهر جمعه میدهد . غروب تر که می شود صدا می کنم مادرم را و خیلی ناباورانه می گویم بیا بغلت کنم .او هم می آید.هیچی هم نمی گوید .شیشه ی اتاق خواب شب ها کار ِ همان " حُسن آیینه " را می کند . ( سلام اولد فشن جان ) .آماده می شوم .شب می زنم بیرون .با همان پوزیشن سرهایم را گرفته ام بالا .کمی پس از جنگ است !

تنها ولی خوشحال !


پی نوشت : ارزش قانونی این پست برای رویاست .

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

Paul Verhoeven adjusts Elizabeth Berkley's make-up, Showgirls, Los Angeles, California 1995

ایرانش ...ایرانم ...ایرانمان

ایرانِ خود را چگونه گذراندم؟

هی یاد حافظ می افتم... "پرسي مرا که عمر گرانمايه چون گذشت. گاهي به غم گذشت و گهي در جنون گذشت. افسانه بود گويي و در گوش ما نماند. عمري که جمله جمله ي آن با فسون گذشت "
ساعت چهار صبح، لب مرز؛ از پشت شیشه ها می دیدمشان. از همان دور گل های توی دستهاش را می دیدم. برق عینکش را. نگاه منتظرش به آن در لعنتی را. و گیر کرده بودم. نمی گذاشتند بروم آن طرف. قلبم می زد جوری که سینه ام را به درد می آورد. پاسپورتم را گرفته بودند این سبز پوشان امام زمان. التماس توی نگاهم و توی دستهایم و توی همه وجودم بود و نمی توانستم بهشان بفهمانم وقتی عزیزت را بعد از دو سال دوری از فاصله این چنین نزدیک ببینی و نتوانی همان آن پر بزنی به سویش یعنی چه. حالم را نمی توانستم بفهمانم بهشان چون داشتند به وظیفه شان عمل می کردند در جهت حفظ امنیت ملی. وظیفه و امنیتی که مرا کشت تا روزها و روزها.
روزهای بعد را توی یک خلسه عجیبی گذراندم. به مادرم خیره می شدم وقتی حواسش نبود. به پدرم نگاه می کردم وقتی حواسش به خودش بود. ایران خود را به خیره شدن ها گذراندم. یک روز صبح خیلی زود، مثلا. وقتی از پنجره به گرگ و میش تهران نگاه می کردم که دور مادرم یک هاله کشیده بود و آرام بدرقه اش می کرد. یا یک روز غروب که به نان تازه توی سفره نگاه می کردم و از خودم می پرسیدم " یعنی چقدر سریع گذشت که من نفهمیدم ..." 
ایران خود را به گریستن توی راهروهای اداره گذرنامه گذراندم. به بغض های تازه از روی زخمهای کهن.به دیدن آدمهای سر خورده و خشمگین و منتظر. به دیدن آدمهای خوشحال از داشتن گذرنامه، یا  از داشتن پارتی یا از معاف شدن از دوندگی های بی پایان و فرساینده.  گذراندمش  به دیدن مردهایی که با یک برگ کاغذ و یک تک امضا می توانستند زنی را از سفر، از فرار، از رفتن منع کنند. به زنهایی که هنوز حق خاصی نداشتند و باید کیلو کیلو پرونده تشکیل می دادند تا کار همان یک امضا را بکند. به ایستادن در صفهایی گذراندم که تنها من بودم و باقی مردها و برای همین نادیده گرفته میشدم. به صفهایی که چون تنها زن ِ ایستاده بودم؛ به من توجه می شد. به مقایسه موقعیتها گذراندم. به کاغذها و امضاها و ناخن جویدن ها و انتظار و انتظار و انتظار. که آیا مدارکم را به من پس می دهند یا من گم می شوم توی بایگانی های تو در توی پرونده های نم گرفته.
 
به در امان نگه داشتن خودم از دام دلتنگی های بعدی گذراندم. زیاد نمی بوسیدم. زیاد نمی چسبیدم. زیاد لمس نمی کردم. از ترس. از ترس روزهای بعد مثل امروز. من؛ ما، مای این طرف؛  خیلی بلد شده ایم که خودمان را چطور تربیت کنیم که مواجه بشویم با جاهای خالی. ما، مایی که رفته ایم و مانده ایم توی رفتن ها ؛ جاهای خالی را مدیریت می کنیم. دور می زنیم دلتنگی را. بلد شده ایم با خودمان چکار کنیم که نفس کم نیاید. وگرنه کدامین موجودی می تواند از خون و گرمای خودش توی جسم های دیگر بگذرد اینگونه که ما؟ خودم را ایمن نگاه می داشتم و هر شب موقع خواب ایمنی ام را می سنجیدم. راضی بودم.

روزهای دیگر را به چشیدن و بو کشیدن گذراندم. به پرت شدن به گوشه کنار خاطره های خاموش با هر عطر قدیمی. از عطر سبزی های محلی گیلان تا عطر گریبان لباس آدمها. به چشیدن آنچه از دستان زنهای خانواده امان می تراوید. به چشیدن دستهای مادرم گذراندم...آخ که بهشت را می بوییدم و می چشیدم و می نگریستم
به در آغوش کشیدن گذراندم یک بخشی اش را. هر که را عزیزتر بود، محکم تر توی بغل گرفتم. و سعی ام را کردم که هر بار جلوی بغضم را بگیرم. گاهی چشمهایم می سوخت. چون نمی گذاشتم که خیس بشوند الا به مهمانی آخر. که زورم تمام شد. تا همانجا را خوب رفته بودم. بعدش دیگر دست من نبود.
به ثبت کردن گذراندم. هر که هر چه گفت، هر که به هر جا نگاه کرد، هر که حرف مستقیمی را غیر مستقیم گفت، هر که یک نشانه ای از یک حسی را قایم کرد، هر که هر چه برایم کنار گذاشته بود؛ از هر کدام ثبت کردم هر چه بود را . توی این  مغزم. همه را در هم و با هم ریختم یک جا به امید یک رخصت و فرصتی برای به سامان بردنشان.
به دیدار گذراندم. دیدار آنها که ندیده بودم و تازه و نو بودند. دیدار آنها که دیده بودم و هرگز کهنه نبودند. این قسمت را با خودشان می توانم مرور کنم بارها و بارها.
یک قسمتی اش را به تف و لعنت گذراندم. لعنت به روان باعث و بانی این شکلهای عجیب و غریب مد برای زنهای ایران. به کسی که از اول اثبات کرد که حمل یک گل سر قابلمه مانند زیر روسری و تزریق چربی زیر پوست لب یعنی چشم نوازی. یعنی زیبایی. لعن و نفرین کردم به باعث و بانی به میدان آمدن این فرهنگ " هر چه رنگ و روغن دار تر ، زیبا تر". یک قسمت مهمی  را به لعنت کردن مراکز مشاوره پوست و مو و زیبایی گذراندم. به کلّاش بودنشان و به ناآگاهی مراجعینشان. بخش بعدی نفرینها را هم گذاشتم برای کلاهبردارهای خودی، به هر قشر فروشنده ای که از بحران پول، فرصت می ساختند. به خشم گذراندم ساعات زیادی را به خاطر ناکارآمدی کارمند و مدیر و مسئول. به بهت گذراندم وقت مواجهه با سکه پانصد تومنی و اسکناس ده هزار تومنی. به سعی در توجیه و قورت دادن حجم مصرف گرایی عظیمی گذارندم وقت شنیدن داستان پورشه و مازاراتی و کوفت و زهرمار. یاد پروفسورهای دپارتمانمان می افتادم که هر روز با دوچرخه سر کار می آیند و شاد و سالم و راحتند. گاهی مقایسه اشان کردم با حسرت و آه نهاد آدمهایی که در طول این روزها راجع به نداشتگی اتوموبیل فلان و داشتگی آیفون فایو با من درد و دل کردند. نمی دانستم چه احساسی باید داشته باشم از این قیاس.
 از آخرین بار خروجم از ایران فقط دو سال می گذشت و حالم حال اصحاب کهف بود تازه برخاسته از خواب نیمروز. در مواجهه اول، باورم نمی شد از دیدن آنچه صندوقدار فروشگاه کف دستم گذاشته بود به عنوان مابقی وجه کالایی  که فکر می کردم یک چهارم آن قیمت هم نمی ارزد. در مواجهه دوم پولها را اشتباه کردم. در مواجهه سوم، دستم روان شد به نجوم و ماورا و فضای قیمت ارزاق و اجناس. و سپس به تحسین گذراندم بخش عظیمی از روزها را. به تحسین آدمهایی که همچنان زندگی را ادامه می دهند توی فضایی که  در نظرم خیلی سنگین تر از دو سال پیشش بود. می دیدم که همچنان می خندند و از ناکامی ها لطیفه می سازند و خاموش می جنگند. توی دلم تعظیم می کردم به گوینده هر لطیفه ای که از روی گرانی و تورم و سختی و کمبود و نبود می پرید. توی دلم می گفتم از ایول و عجب و غیره...
هر از گاهی از هر روزش را به چک کردن تقویم گذراندم. به حساب و کتاب چند روز رفته و چند روز مانده. توی اداره هایی که علاف بودم و سردرگم و خسته و ناامید، دوست داشتم روزهای مانده به سرعت نور کم بشوند. بعد تر توی خانه که گرم بودم و امن، دوست داشتم روزهای رفته برگردند و بمانند و به من و از من نگذرند. توی مغزم و توی قلبم جنگ دایمی جریان داشت. به تحمل این جنگ گذراندم ایران ِ خویش را.
و بعد ... بعد یک روز کامل را به وداع گذراندم. دوست ندارم از این روز و از شبش حرف خاصی بزنم.
 
برگشتم. توی فرودگاه یک دسته گل سرخ توی دستهایی که منتظرم بودند. روی میز، هدیه های سالروز تولدم ... شمعها و عطر ها و آدمها... و همچنان ... و همچنان سینه ام ، شهر هیاهو

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

گاهی وقتها هر جوری


گاهی وقت ها اینجوری


سِیر

دارم رنج می کشم
دارم خوب می شم

اما تو کوه درد باش

رد نگاه آدمها


۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

ساز و سوز


آدمها ی گمشده


دست بالا دست بسیاره ؟


هر زنی ، هر نیازی


یک؟ دو؟ سه ؟ چهار ؟

یک . خوراک زبان و اینها بر می داریم و حرف می زنیم از برق چشم آدم ها ی خوشحال .بعد آب پرتقال می خورم و غذا تمام می شود .از پله های رستوران میرویم بالا. قبل از اینکه درب اتوماتیک باز شود ، هوای پاییزی و سینه ی پر مه تاریک ابر دار تهران را می بینم و احساس می کنم چقدر از هوای بیرون می ترسم .بعد در باز می شود .دستهایم را فرو می کنم توی جیب . خیلی گرم نمی شود اما تنها کاری است که از دستم برای دستهایم بر می آید .سر خط کشی های عابر فتحی - شقاقی می ایستم . چراغ عابر قرمز است . ساختمانهای بلند اطراف را می بینم و بلند می گویم چرا احساس میکنم برای آخرین بار است این صحنه را می بینم ؟ بعد چراغ سبز می شود و من هم از میان عابر های دیگر رد می شوم ... 

دو. دراز می کشم لب تاپ را روشن می کنم . ساعت غروب پاییزه.دارم یک نگاه سرسری به مطالب آنلاین امتحانه فردا می اندازم. شلوار جین زیادی بود برایم درش آوردم و زیر پتو جمع شدم . چایی دارد یخ می کند کم کم .شانه هایم را می کنم زیر پتو .بعد یک آهنگی زمینه ی روغن حبه ی انگور دارد پخش می شود که وادارم می کند به یک روی صورتم بخوابم و به آن لحظه که از زن جوان پرسیدم نمی دانی این موسیقی برای کجاست ، بیندیشم ...

سه. روی زمین روی کمرم خوابیده ام . بعد می پرسم دلت دیگر برایش تنگ نمی شود ؟ بعد چند ثانیه می گوید نه ! بعد دست می برم به یقه ی لباسم و اشاره می کنم که یک حرفهایی دارم که نمی تونم بزنمشون . هعی اشاره می کنم به سینه ام .پس معلوم است آنجاست جای حرفهایم . بعد کم کم ، یواش یواش از گوشه ی چشمم خیسی سُر می خورد. این اتفاق خیلی کم می افتد .بعد یک کم واضح تر ... 

چهار .بار چندمیست که زنگ زده و گفته اند من نیستم و نی توانم صحبت کنم و این دفعه به دلیل فقدان عذر و بهانه تلفن را می گیرم و عین یبوست محض می گویم مرسی ! شاید ! آره ! نمی دونم ! کم کم ! و صدایش از اوج سینوسی به قعر موجش نزول می کند .

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

کورال

می دانید یک وقتهایی یک حالتهایی از آدمها را درک می کنید . اما اون فقط یه درک ساده است . وقتی خودت رفتی توی شرایط اون و زندگی کردی اون احساسو می فهمی اون موقع حرف مفتی بیش نبوده که می فهممت !
کورال زن است .ما در دو کشور متفاوت زندگی می کنیم . یک وقتی گذاشته رفته و به اصل مهاجرت کرده تنهایی. بعد رفته  یک بار از تنهایی در آمده و شاید با دوست پسرش توی یک خانه هم زندگی کرده باشد یا شاید هم نه . به من ربطی نداشته و نداره اما همنیکه یک شبهایی پیش او می خوابیده و می دانسته موجود دیگری جز او راه می رود در خانه و صدای تق و توق در می آورد یا خُرناس میکشد ... بعد رسیده اند به یک جایی که راهی نبوده جز یک گود بای ساده یا شاید هم نه چندان ساده . قلب ش شکسته یا نشکسته اما از رابطه اومدن بیرون یک خرده ریز کاری هایی دارد . که به صدای تق در همسایه دو طبقه پایین تر می پری .با خودت فکر می کنی که کیست ؟ یک جور ترس است شاید . یک جور روحت گیر کرده به چوب رختی گذشته و کِش می آید .بعد رفت توی یک رابطه دیگر و شاید دوباره و سه باره و چهار باره ... اما ازتنهایی در آمدن یک چیز است به تنهایی وارد شدن یک چیز دیگر . شبها دانه های ریز تسبیح یا بندهای انگشتت را هعی رد می کنی و زیر لب یک چیزهایی می گویی. چیزی شبیه ذکر.یا من تنهام . یا تو تنها نیستی . یا همینه که هس . یا می گذره بالاخره حتی گاهی فُش می دی .گاهی هیچی نمی گی فقط رد می کنی دونه دونه تسبیحو... 

آدمها و رقصها


زنها و خلوتها


کوری


کافه ای بین راه قطب


۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

گذشته ی فعل توبی


دو نقطه پرانتز باز


تصور کن


دست به دست برسد به دست اولد فشن جان


تقدیر بی تقصیر نیست

یک جایی درست کرده ام برای خودم .روی یک کاناپه ی سه نفره .یک پتوی مسافرتی انداخته ام روی آن و یکی دیگر روی تر ِ آن. خودم طبعا می روم بین این دو پتو . چراغ زرد وسط آشپزخانه را روشن می گذارم تا بقیه فکر کنند ما هستیم در صورتیکه حقیقت اینست که من هستم . 
یک میز هم با فاصله کم ، نزدیک کاناپه که روش کنترل های تلویزیون و تلفنهای بی جوابم را می گذارم . هنوز نشده خیلی درست و درمان دستی به سرو روی خانه بکشم .یک چیزهایی که معجزه بودند را دارم می فروشم برای معجزه های بزرگتر. گاهی می جنگم و گاه ِ بیشتری نمی جنگم . بجنگم که چی ؟ سربازی که تازه از جنگ برگشته و هنوز پوتین به پا دارد الزاما" لباسش و ظاهرش اعلام آماده باش نخواهد کرد . بعله او انقدر خسته است که نمی تواند بگوید آماده نباش است حقیقتا"! 
یکی رسیده از راه ما را بسته به تانک انتقاد که زندگی ات فلان است ، فلان کارت بهمان است و از این قبیل .بعد می گوید تو هم حرف بزن ؟ حرف بزن یعنی تو هم بجنگ ؟ نه جان من ! من حرفم نمی آد با تو . من برای این چیزی که الان هستم شبانه از چه مین ها که رد نشده ام .من همین مزخرفی که تو می بینی را به چنگ و دندان کشانده ام اینجا .اگر میز روبرویم گرد و خاک دارد برایش هزار دلیل دارم که یکیش هم ممکن اسن مقبول شما واقع نشود اما به هر حال به تخم نداشته ی ما هم حساب نمی شود . از والدین که بالاتر نداریم ؟ من چشمهایم را بسته ام به اعمالتان و گوشهایم کر است .شما بگویید . من پوتین هایم هنوز بر پاست .پاهایم اما از درون یخ بسته است .

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

هم قد ِ خواب نیمروز

نمی دونم کی بود ؟ یکی از بلاگرا که من می خوندمش .شاید پارسال بود . شاید قبلتر. تقویم مغزم درست کار نمی کنه . اما اون هم می رفت پیاده روی وسط بلوار کشاورز. اونجا مال بلاگرهاس اصن. که جوب پهن اینوری رو نگاه کنن.بعد اونوری. می دونی چند نفر توی این جوبا شبا سگ بغل کردن خوابیدن که از سرما نمیرن ؟ نمی دونیم چون ما زیر پتومون بودیم . 
از سر کارگر تا ولیعصر زیر برگای زردو نارنجی و سرخش راه بریم از اول تا آخرش زندگیمو قصه می کنم قدر فیلم فریاد زیر آب .یه جوری که یه جاهاییش حتی بهت فرصت می دم یه موسیقی هم بشنوی وسطاش . یه جاهاییش بشینی روی نیمکت بگی آخه چرا ؟ من بگم چرا نداره زندگی .پاشو تا بگم برات . بعد بقیه شو می ری . توی مسیر یه کافی شاپ هست که دیواراش سرامیکه . پاپا . برات می گم اولین باری که پای پیاده زدم بیرون تا بفهمم مفهوم " دودر" چیه که همکلاسیام می کردن رفتم اونجا آب پرتقال خوردم. شب از اینکه این بود همه ی دودر ؟ بالا آوردم همه شو .
 اصن من راه می رم .تو بخون از اول تا آخرش . من راه خودمو می رم . تو اینو بخون : 
پای پر تاول من توو بهت راه 
تن گرمازده مو نمی کشید 
بی رمق بودم و گیج و تب زده 
جلو پامو دیگه چشمام نمی دید 
بعد تو نگام کن .من می گم برای نا امیدی آدما .برای آدمای نا امید : 
تا تو جلوه گر کردی ای سایه ی خوب 
مهربون با یه بغل سبزه و آب 
باورم نمی شد این معجزه بود 
به گمانم تو سرابـــــــــــــــــــــــــــی یه سراب 


می دونی آروم آروم خوبت می کنه این آهنگ .بعد می گه خوب زخما این بود . مرهم خودتی . چرا نداره ! سایه هم هست . یه جاهایی بشین . سایه همیشگی نیست اما .باید پاشی .

از عمود به افق


داری می بازی ریفیق


سرده


۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

پست بای فون

صدای بارون پاییزی می آد.بیرونه این پنجره ها توی آسمون یه خبراییه.ترس و وابستگی خیلی نامردن .انقدر که یه جایی از اون ضربه ای که پشت کمرت می زنن و صدای گریه ات در می آد گره می خوره به زندگیت.واسه بعضیا تجربه ی ترس از دست دادنه یکی از باعث و بانیاته.واسه بعضیا چند سال بعد این اتفاق می افته.برای انکار ترس باور حقیقیه زندگی خیلیا به خودمون دروغ می گیم.کدوم یکی از ما شهامت داره وقتی داره راه می ره بین عابرای غریبه دستشو بگیره بالا بزنه زیر اعتراف .زندگی ما ویترینش ریخته رفیق!دزد زده اسباب اثاثیه رو برده .ما موندیم و من .

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

پرسه در مه

من هیچی نیستم

یک . شاید یک ساعت شاید بیشتر نشستم و گوش دادم . بعد اجازه گرفتم تا حرف بزنم . همه ی  مغزم شد دو جمله . بعد مثل همیشه جمع شدیم تا دعا بخوانیم . بعله.من دعا هم میخوانم . یک باریکه ی راهی از زندگی ام گره خورده بودم به اصل هستی . داستانمان راز مگو شده بود دیگر . خواستم دعا بخوانم ...صدایم لرزید . همه ی ترس این روزهایم جمع شد روی دنده ی آخر از پایین ؛ بعد ریخت توی ستون فقراتم. بعد آمد بالاتر تا گلو . دعا شد یک گفتگوی خیلی بی غل و غش . یک جور خاصی .که صدا می لرزد و بی اختیار اشک می ریزد .بعد هعی تکرار می کنی که اگر دست بزرگ ِ ، محکم ِ ، قوی ات را از پشتم برداری از زانو خُرد می شوم . بعد آغوش می گیری .سبک تر می شوی . اما هنوز هست . هنوز باید بروم توی لاک ِ تنهایی .هنوز باید برای تثبیت سقفم فکر کنم . هنوز گاهی دل نگران می شوم برای چند وجب جای خواب . می دانید ؟ دلم می خواد داد بزنم .که دنیا به تار مویی بند است ."از فردای خود بی خبریم" را یک شعار تلقی نکنیم . یک آن یک موج می آید می بردت دریای سیاه پرتت می کند یک جایی از ساحل و خیلی هم بدون شرح ! درد بدنتان که از کوفتگی موج خلاص شد ، آب های فرو داده را که بالا آوردید پاشید خودتان را بتکانید و بگردیدحوالی ساحل دریای سیاه ، یک زندگی سفید بر پا کنید . 
بله ! دوستان ، آشنایان ، اقوام ، بستگان و هر آنکه هستی پلاسی عزیز ، توییتری جان و ... من شاید هنوز به هوش نیامده باشم اما زنده ام ، شاید دارم آب های شور را بالا می آورم ولی به هر حال خیر و خوبی بخواهید برای این دریا زده . 

دو . در منطقه ی کاری ام یک توده هوای سرد کولر های حافظ دستگاهها هستند که خیلی همیشگی در سمت راست من زندگی می کنند ، یک توده هوا مثل سونا از سقف این روزها به راه افتاده که وارد می شوی می زند توی صورتت . من اصولن دومین نفری هستم که صبحها خیلی  زود می رسم .پنجره ها را باز کردم و آستین لباسم در برخورد ناجوانمردانه ای پاره شده و ناچارا کتم را در نیاورده ام و پنجره پشت سرم را باز کرده ام . بیست و یک آبان نود و یک  صبح باران زده ایست .بعد مثل همان توده ی هوا شده ام .الباقی رسیده اند می گویند هواساز ها را خاموش کنیم ؟ پس چرا کت داری تو ؟ نمی توانم بگویم آستینم پاره شده .فقط تکرار می کنم "من هیچی نیستم ". یعنی نه سردم است ، نه گرمم ! بعد رئیس سر می رسد که باید برویم ساعت فلان پیش دکتر خ . خوب فکر میکنم به خودم ، به دکتر خ .آستینم ! نه ، نمی شود ! می روم یک لباس غیر اداری از ماشین می آورم و لباسم را عوض می کنم . 

سه .اگر ایمان نیاوری ، باخته ای . 

چهار .به نظرم برره یک بُعد روحانی داشت در جمله ی "من چه کاره بیدم ؟" برای اینروزها . شعاره هفته مثلن می تواند باشد حتی . 


۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

حرف خریداری ؟

آمار بازدید کنندگان وبلاگ در حقیقت چیزی است که از دست نویسنده ی وبلاگ خارج است .فقط به آن نگاه می کند . به کسانی که نوشته های او را خوانده اند و رفته اند ! به خودشان نه حتی ! به تعدادشان فقط . 
به تعداد افرادی که مثلن از پشت پنجره ای که هر روز من در آن کیبرد می زنم رد شده اند .آمارشان کجاست ؟ کیبرد قطعا" وسیله ای برای تایپ کردن است منظور. نه نواختن ! ما چیزی برای نواختن نداریم . 
ما. ما بلاگر ها . 
ما وب نویس ها . 
ما یواشکی ها . 
ما مجازی ها .
 ما غریب غربا .
 ما اگر برویم میدان ونک سر برزیل بشینیم کیبرد بزنیم ، کسی حرفمان را می خرد ؟ کسی صدای حرفمان را می شنود ؟ هان ؟ ما توی چه دنیایی زندگی می کنیم ؟ هعی بنویسیم نسرین ستوده چقدر قشنگ همسرش را بغل کرد .کی می شنود ؟ کی می خواند ؟ هان ؟
دل شوره ؟ اونو دارم .

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

درست همان لحظه که فکر می کنم رها شده ام از تو و مثل بادبادکی که هوا رفته است از هم خلاصیم می فهمم که به انتهای نخ تو گیر کرده ام *


از وبلاگ قدیمی گل گندم 

حرف - فرق - درد

خیلی حرفه

خیلی حرفه که یه زن بگه همینم نمی تونم برو سراغه دیگری ...

نه اعلام عجزه ، نه اعلام نا توانی

بلکه اعلام این است که بسم است .دیگر چیزی برای خرد کردن نمانده است . خودت را خسته نکن . من در مقابل تو چیزی برای از دست دادن ندارم .

همین زن جای دیگری از جامعه  می تواندیک زن مقاوم، جنگجو ، یک مادر قهرمان ، یک دختر موفق باشد

این یک نمایش نیست

خودش است، برای آنها خوب و قوی هست هنوز.

مثله یک درخت که هنوز ریشه های مقاوم دارد .هنوز نفس می کشد ..هنوز بهار برایش معنی دارد .فقط بعضی از شاخه هایش زودتر پوسیده شده است .

خیلی فرقه

فرقه میون اون دختر مامانو بابا که توی خونه است و از  تنهایی گله منده  با زنی که زنه خونه است و از تنهایی گله منده!

فرق!

می دانی اگر یک دختر باشی و حس تنهایی ، برای ما شدنت

برای از تنهایی برون رفتنت

دعا می کنند

سفره می اندازند تا بختت باز شود

می فهمنت

اما

اینجا ایران است

زنها تنها نمی شوند انگار! یعنی چه معنی دارد اصلا" ؟؟؟

زن است و دنیای همسر داری و نجابت و فرزندپروری و ....

اگر حتی خیاله برون رفته از تنهایی با یک هم صحبت را کنی انگشتهاست که تو را نشانه می روند و اولین انگشت ، انگشت سبابه ی مادری است که عفت را به تو گوشزد کرده است در قنداق ...

خیلی درده

درد

درد دارد زن باشی و مسئول! مسئول تقبل بخشی از مسئولیت زندگی .همان بخشی که بیشترش خودتی .یعنی درس بخوانی وشهریه بپردازی و خم به ابرو نیاوری و افتخارش گریبانگیر همسرت باشد که اجازه ی تحصیل به تو داده .

زن باشی و کار کنی و شب که می رسی خانه خستگی ات را رنگ شادابی بزنی وبه همسرت بفروشی

او همسر توست .خسته است! کار کرده !. مرد است!درکش کن!.مگذار چیزی در خانه بیازاردش که بیرون از خانه پر است از درمان و مرهم و تیمار.!

تو زنی بیشتر می فهمی اما او مرد است و ناخدا اوست !

او قوی تر است ، او بزرگ تر است اما این ها چه ربطی به تو دارد ؟ تو زنی و مظهر صبر! تو کار خودت را بکن و قدرتمندان می دانند چگونه به امور رسیدگی کنند ...

آن زمان که تو کاسه کوزه شام را جمع می کنی و او نفس راحت سیری میکشد و یه تشکر نثارت می کند ، یعنی یک دنیا !

جمع کن برو و فکر شیفت بعدی کارت باش که باب بحث مسئولیت بسته نیست هنوز!

هر چه لوند تر و زیبا تر باشی هر شب،  باز هم  زنه اویی و حسابت جداست از  بد صداترین و پراستفاده ترین زن عابر خیابان .

آنها گذرایند تو ماندگار این را بفهم تا صبوریت طعم تحمل نگیرد!

خیلی سخته

سخته درکش که پسرها در هر دو دوران ، تنهایشان  درمان مشابه دارد

دوران پسری و مردانگی شان!

تقصیر تو نیست .

چون تو چیزی را از دست نمی دهی ، پوستی نمی اندازی ، دردی نمی کشی که  باورت شود دیگر مرد هستی و از پسری در آمدی!

چون آن زمان که کودک بودی هر جا که خواستند بزرگ جلوه بدهندت به تو گفتند "تو مردی،مرد!"

جزئی از افتخاراتت بوده خوابیدن با زنها و دخترها وقتی روی پاهایت ایستادی

روی حرفم، دردم با شماست

اگر زنی را نمیخواهید دیگر

یا برایش قصد تهیه زاپاس را دارید

به او مردانه بگو داستان از چه قرار است

آستانه ی درد او بلند است .

یا می ماند

یا می رود!

هر دو درد دارد

اینجا زمین است 
 

حوا بودن تاوان سنگینی دارد  ! 

 

 

از وبلاگ قدیمی گل گندم - آپریل 2011

روزی روزگاری

قدم هات ُ محکم بردار
به پشت سرت نگاه نکن
حواست به جلوت باشه
قدم هات ُ محکم بردار
حالا که مجبوری تا آخرش بری
پس محکم باش
شک نکن
شک نکن
به اراده ی خودت شک نکن
تو تنها نیستی
خیلی جاها
توی همین دنیای لعنتی ِ کثیف
کلی انرژی ِ مثبت و خوب پیدا می شه
که می تونه همه چیز ُ تغییر بده
پس به راهت ادامه بده
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست
بذار اگه قراره موفق نشی نگی تقصیر خودم بود
نگی تلاش نکردم
برو و اطمینان داشته باش که می رسی
به همه ی اون خوبی هایی که لایقشی
به همه ی اون آرامشی که هست ولی تا الان این تویی که پیداش نکردی
پیدا می شه
خودت ُ بسپار به دست اون بالایی
بگو خدایا خودم ُ رها می کنم
افسارم دست تو
من می دوم
ولی افسارم دست تو
من ُ از این کثافت بکش بیرون
راهم ُ نشونم بده
راهم ُ نشونم بده


10- می -2011   از وبلاگ قدیمی 

طالعت را داده ای ببینند ؟

توی تاریکی پام روی گازه تا برسم .کلید می ندازم توی در . عینه خونه هایی که چند ساله واردشون نشدی توی اتاقاشو می گردم .عه این نیست ! عه اون ... بعد بر می گردم به وضعیت مثلن طبیعی و لباسامو در می آرم و شروع می کنم از کُمد ! 
کُمد های دیواری  همیشه یک عالمه حرف دارند برای گفتن . چیزهایی که می خواهی باهاشون زندگی کنی را می گذاری دم دست تر و آنهایی که نباید ببینی تا یاد چیزی بیفتی را می گذاری توی روزنامه و می پیچی و بعد توی کارتن و طبقه ی بالا خیلی عقب تر از جایی که دستت به آن برسد. 
همه ی عکس ها را جمع می کنم جز دانه ی انار و فسقلیه مو طلایی رو . اینا خوبن واسه روزای سرما و گرما . میز تقریبا خالی شده و فانوس هنوز روش هست .تا وقتی روزای بی برقی و تاریک و طوفانی روشنشون می کنم قسم بخورم به نور همین فانوس و ...
بعد لباسها .لباسهای آویزانی را در ارجحیت قرار بدهید . آنها که آویزان می شوند و در جاهای خود قرار می گیرند ته دلت یک دهم کمتر شور می زند . بعد هعی باید بروی عقب و از دور نگاهشون کنی . آنهایی را که با کیف های مربوطه آویزان می کنی را از دور بررسی کنی . عینه فریبا خانوم بند انداز .هعی یک تار از ابرو را بر می دارد می رود از دور زیر نور هالوژنها نگاه می کند و باز بر می گردد به ابروها . 
عکسها را بر می دارند . سه تا عکس مونده بیرون . یکی شونو خودم بِریده بودم اندازه ی قاب عکس کرده بودم . داره باد می آد . سویشرت نارنجی من با شال گردن مشکی - سفید نارنجی و یک جین سایز سی و شیش یا هشت شاید . کلاه سرم گذاشتم و هیچی از موهام پیدا نیست . ایستادیم کنار هم روی اسکله .پشتمون دریای آبی و چن تا مرغ دریاییه و بعد یکی گفته حاضر ؟ و ما داریم می خندیم و عکس را یک روز بردیم ظاهر کردیم و یک روز بِریدیم و قاب کردیم و حالا از این میز به آن میز می شود تا یک جا گور و گوم شود . آخ که عکس ها هم از فردای خود بی خبرند چه ! 
خانم کنار کارما یک جایی از بُعد چهارم نوشته اند که آدم گیر میکند در زمان . این روزها که می گذرد در هر حال و به هر شکل ، بُعد چهارم است که دارد مثل تریلی می گذرد و هر جا حس کردی دیگر تمام شد ، باید بدانی خیر قربان ! هنوز تیکه هایی باقی مانده اند که بخیه نشده است و تو باید بدون سِری ِ موضعی و بیهوشی خودت را بدوزی و بدوزی ...

جنگ ، جنگ است !

گاهی باید برای شکست دادن خودت بجنگی .باید بایستی مقابل قلبت و بگویی اینجا شما فقط کار تپش و پمپاژ را به عهده بگیر .باید بایستی و بجنگی و شکست بدهی و سرت را بگیری بالا تا اشکت سرازیر نشود .

۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

the blue


می دانید ؟

می دانید ، ما خیلی چیزها را نمی دانیم ؟ 
یک سری چیزهایی هست به درد ما نمی خورد مثل اندازه ی فاصله ی ما از ماه و اینجور مسائل که در جبر زندگی ما تفاوت چندانی ایجاد نمی کند در صورتیکه خیلی مسائل بزرگی هستند . 
می دانید ، ما خیلی چیزها ها را نمی دانیم ؟ 
اسم این را من می گذارم کوری سفید مطلق. به سفیدی اش دقت کنید . یعنی همه چیزها را نمی بینید ، اما سیاه هم نمی بینید . مثلن نمیدانید در بک گراند واقعی زندگیتان چه می گذرد یا مثلن دوست تو با دوست تو می خوابد روی تخت تو . اینها خیلی مسائل کوچکی هستند در ژانر دنیوی اما در جبر زندگیمان تاثیر میگذارند.
می دانید ؟ آیا ما باید بدانیم ؟

اگه دل نبود ، حالیت می کردم کوه ها رو چه جوری جابه جا می کنند

یک گرمکن ورزشی تنم می کنم و شال را خیلی نا میزون طوری سرم می ندازم . از پنجره نگاه می کنم . ماشینش پایین است .راه می افتم و سلام میکنم می شینم توی ماشین . دست نمی دهیم . امانتی می دهم و امانتی می گیرم . باقی چیزها را موکول می کند به بعدا".همین بعدن هایی که دِق آدم را در می آورند . 
حرف می زند از تحلیل هایی که در سرش می گذرد که چه شد به اینجا رسید و اینها . بحث نمی کنم . بحث کنیم که چی ؟ چیزی که تمام شده مگر عوض می شود ؟ اما می توانم مثل شنونده ی احمقی گوش کنم که . داشت می گفت آرزوها و پُز هایش اسباب دوری ما را فراهم کردند  .من دست گذاشته ام زیر چانه ام و تکیه به شیشه داده نگاهش می کنم . یک کمی از جمع کردن وسیله ها می گوید پس یک چرخی بین بسته ها زده. انگار کن کسی دارد بساط سفر تکه ای از جانش را می چیند همه چیز را چیده بودم . بی اینکه حتی یک ناسزای ریزی بینشان داده باشم . چه بسا یواشکی بعضی هاشونو بو کرده بودم و حتی بوسیده بودم . نمی دونم چرا ؟ نمیدونم چرا یک انسان می تواند خـــر ِ درون ِ قوی ای داشته باشد .نمی دانم ! 
بعد از رفتنش و اینکه اگر تو هم می آمدی چنان می شد و چنین می گوید... خُب ! پس او چشم دیدن زخم سینه ی ما را ندارد اصلن .نمی بیند .چه خوب .خوش به حال خـــر ِ درونش واقعن! 
بعد سفارش می کنم گم نکند امانتی اش را و هعی بلند تکرار میکنم آخر به من چه گم کند یا نکند و پیاده می شوم و زنگ خانه را می زنم تا در را باز کنند .او ایستاده تا مثل همیشه من بروم بعد او برود . فعل ِ رفتن، خیلی فعل است .می دانید مثلن می نویسند او رفت .یعنی من را کُشت و رفت . او رفت یعنی تنها شدم . او رف.... "ت" آخر گاهی ندارد حتی . 
می روم بالا با همان گرمکن می چپم توی تخت . حالم خوش نیست . می پرم توی دستشویی .صدای بابا می آد که پشت در سعی می کند به تهوع من کمک کند . بعد صورتم را آب یخ می زنم و با همان گرمکن پناه می برم به تخت به پتو . چه موجودات نازنینی هستند .بیست و چهار ساعت منگ و ملول و پناهنده وار می گذرد .
متاسفم .
خودم :از بعضی ها ناراحتم
خودم : از هیچ کس هیچ توقعی نداشته باش .آدمها آنگونه که تو بودی لزوما" نباید باشند .نه آنقدر خوب ! نه آنقدر بد !

گل بابونه


دستت به شاخه ی آرزویت رسیده است ؟

پشت به در ، روبه پنجره ، روی تخت ، با موهای باز، به حالت خمیده ای زیر پتو خوابیده بودم . مرد کوچیک اومد توی اتاق .سراغ من رو گرفت .من رو ندید روی تخت .دوباره برگشت .سعی می کرد پاهاشو بلند کنه تا قدش به نیمرخ صورت روبه پنجره ی من برسه .سعی کردم برگردم و بدون اینکه نفسم به نفسش بخوره موهای نرم طلایی شو ببوسم . در حد توضیح مختصری که مریضم نزدیک نشو قانع شد و رفت . برگشتم به همون مختصات قبلی .بالای سرم حرف می زدن. تب داره ؟ دکتر نرفته ؟ غذا خورده ؟ ... من می شنیدم بعد انگار سی سال خوابم می برد و بعد دوباره می شنیدم در حالی که تنها ثانیه ای گذشته بود . 
بعد انگار چند سال به عقب برگشته باشد .به نُه سال پیش که سین از مرخصی سربازی برگشته بود . سمت راست پشت گردنم را بوسید. از زبری صورت مردانه اش فهمیدم در این بوس چه حرف های نزده ای پنهان شده . از اینکه هیچی از اوضاع اینروزها نگفته فهمیدم این بوس چقدر " دلم برایت می سوزد " خواهرم بهمراه دارد ...انگار چند سال بود اما همه اش چند ثانیه بود ...