۱۳۹۱ آذر ۲۴, جمعه

دونه های برف ریز و بی امون روی شیشه ی همه ماشینا و صورت همه ی عابرا می بارید.وقت برای توقف نبود پیاده شدیم و شروع کردیم قدم های سریع برداشتن.این جاده را دیروز اومده بودم پر بود از برگهای پاییزی و آفتاب پاییز اما حالا یکهو زمستان رختش را پهن کرده بود و تک و توک عابرهایی مثل ما هنوز راه می رفتند .تا رسیدیم به سالن بولینگ و چند تای اول خیط اوت بودند بعد دستهایم روی کار افتادند و زمان انگار بین لحظه ای که من دستم را تکیه ی توپ می کردم تا وقتی صدای ریزش را بشنوم به صورت یک سال می گذشت .بعد می نشستم کاترپیل را نگاه میکردم ... دلم می خواست چند دقیقه ای بنشینم روی صندلی شاگرد.همین کاررو هم کردم.کاترپیل می روند.شیشه پر برف بود تا باز شود و بخاری دخل بخار شیشه رو بیاره موهای خیسمو باز کردم...صفای لیز خوردن روی برفا و دیدن این منظره ها .انگار که دنیا دارد تمام می شود و هوا شناس ها همه خوش قول شده باشند ها... رفته ایم نشسته ایم توی ساندویچی محبوب ارمنی مان و صدای خوب خنده می پیچد توی فضا ی شلوغ گرسنه های منتظر...آخ آخ چنین شب هایی چرا سحر می شوند؟چرا یک جایی خودت باید بشینی پشت رول و باز صندلی شاگرد خالی باشد و سکوت و صدای برف پاک کن.؟آی برف نو برف نو ...سلام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر