۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

روی تخت دراز کشیدم یاد لاله می افتم که پایش را کرده توی گچ و استراحتشه .من پام توی گچ نیست. میشه جایی را که دکتر نمی بیند دردش را گچ گرفت ؟( سلام ای غم و دل سوخته ی عزیز کارما جان ) .سرم را روی تخت چرخدار اورژانس می چرخانم به راست که مامان اشک هامو نبیند .اما خوب او بیشتر از هر کس دیگری ( هیچ کس دیگری بالای سرم نیست !) می داند لحظه ی خری دارد بر من می گذرد. چند نفر از همکارهایی که نمیشناسم دارند تشکیل پرونده و کارها را می کنند .دیدید آدم یک هو چه بی همه کس می شود؟ این اتفاق خیلی جنس سونامی دارد .یکهو می زند همه دوست و آشنا و یار و همدمت را می برد .خوب کاریش نمی شه کرد ! فکر می کنم ساعت حول سه بعد از ظهر می گذره که پرستار سرنگ مُرفین رو فرو می کنه از بیلبیلک روی دست توی رگ. مُرفین گرفته اید حالا ؟ یک داغ می شود بدنتان .می سوزید و رگ دستم انگار دارند میله ی سرخ می کنند توش .داد می کشم خیلی با حیا و بی صدا و بعد منگ می شوم . از تنهایی و نبود آدمک های تزئینی انبوه واری که چنبره زده بودند روی زندگی م  راضی ام .درد دارد . مثل همین مُرفین اول و دومی ... اما خب عادت می کنی !عادت ! 

۱ نظر: