۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

شلوارم را توی اتاق خواب سقط کردم. آزادی ام را اینجوری حالی می کنم که می توانی بی شلوار راه بروی .خوب جامعه ی من خانه ی من است ! آزادی ام برابر با قبل است پس طبیعتن شادی مضاعفی در من ایجاد نمی کند . تلفن خانه را بر می دارم .تلفن خانه  هیچ هم موسیو نیست - سلام کارپه ؛تلفن جدیدت مبارک - بعد ده تا رقم را فشار می دهم .تلفن با هر فشار من می گه بیب .عیب این تلفن هایی که مثل موسیو نیستند اینست که انقدر زمان را سریع می برند جلو که فرصت اینکه انگشتت را فرو کنی در دایره ی عدد و تا بالا یک دایره بکشی و بعد ولش کنی تا خودش برگردد به جای قبل و یک صدای ررررینگ کامل بدهد، را از تو می گیرد و فقط میگوید بیب و زمانت برای پشیمانی از ادامه ی تماس کم است . تا بخواهی آب دهنت را قورت بدهی و با زبانت لبهایت را تر کنی بوق خورده و طرف گفته بله و تو باید بگویی سلام .ممکن است او تعجب کند از شماره و بعد صدای تو .اما نوستالژی ای برایش وجود نخواهد داشت .
تلفن را قطع کرده ای و زمان هعی دارد می گذرد و صبح وقت رفتن شده . یک دستبند سیلور را روی کانتر می گذاری و رو تختی را می کشی و می روی و موقع قفل کردن در به این فکر می کنی آیا این قفل توسط او باز می شود ؟ آیا وقتی ... 
کاش فکرم را مثل شلوارم سقط کنم .سلام ناصر خسرو .سلام آمپول فشار .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر