۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

اين آگاهي كه مطلقا ناتوان است چون ضربه‌ي پتكي بر سرش خورد. اما در عين حال به طرز غريبي آرامش بخش هم بود.
هيچ كس او را به تصميم‌گيري وادار نمي‌كرد. نيازي نبود كه به ديوارهاي خانه‌هاي آن ور حياط خيره شود و نداند كه مي‌خواهد آيا با او زندگي كند يانه! ترزا يك تنه تصميم را گرفته بود. به رستوراني رفت تا ناهار بخورد. غمگين بود. احساس بي‌قراري اصلي كم كم از ميان مي‌رفت و حدت خود را از دست مي‌داد و به زودي تنها چيزي كه باقي مي‌ماند غمي ماليخوليايي بود. وقتي به سال‌هايي فكر كرد كه با ترزا گذرانده بود به اين احساس رسيد كه داستان آن‌ها نمي‌توانست پاياني بهتر از اين داشته باشد.
يك روز ترزا سرزده به نزد او آمد و يك روز به همان طريق او را ترك گفت. با يك چمدان سنگين آمده بود و با يك چمدان سنگين رفته بود. صورت‌حساب را داد از رستوران بيرون رفت و به قدم زدن در خيابان پرداخت. غم ماليخوليايي او زيباتر و زيباتر مي‌شد. متوجه شد هفت سالي كه با ترزا زندگي كرده بود در هاله‌ي گذشته جذاب‌تر از واقعيت بود. عشق او به ترزا زيبا بود اما ستوه‌آور نيز بود مدام مجبور بود چيز‌هايي را از او پنهان كند حقه‌بازي كند نقش بازي كند براي احساسات خود به او دليل پيدا كند پشت و پناه حسادت او رنج او و روياهاي او باشد... اكنون چيزي چنين خسته كننده بود ناپديد شده بود و فقط زيبايي مانده بود.
آن روز شنبه براي نخستين بار در ميان خيابان‌هاي زوريخ پرسه زد و بوي سرگيجه آور آزادي را استنشاق كرد. در هر گوشه‌اي ماجراهاي تازه نهفته بود باز آينده رازي سر به مُهر بود در آستانه‌ي بازگشت به زندگي مجردي.

ميلان كوندرا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر