۱۳۹۲ تیر ۸, شنبه

از بي طاقتي ،دل قصد يغما مي كند

تراپيست زن است بر خلاف هميشه. به خوش و بش نمي‌گذرد داستان. تعريف وقايع. با دهان باز نگاه مي‌كنم مرد را. دهان باز، نه كج! هميشه من برداشته بودم آدم‌ها را كه بياييد برويد تراپي كنيد. حالا اين جاي داستان يكي دستم را گرفته مرا برده تراپي! چي فكر كرده با خودش؟ كه اين آدم حرف نمي‌زند با من؟ حرف‌هايش را جاي سالاد يوناني مي‌خورد روزي هزار بار؟ فكر كرده دوستش ندارم؟ برده دستم را بخواند؟ من ورق را پنجاه و چند برگي بازي مي‌كنم آيا؟ يك دست مخفي دارم اون زير مير‌ها كه مي‌خواهد دستم را بريزم و اعتراف؟ چه شوخي سنگيني!
تمام كه شده دم ميز خانم منشي وقت گرفته براي جلسه‌ي بعد. خيلي برايم غريب است اين محتوا. حس مي‌كنم گول خورده باشم. آخرين بار كه گفتم دستام بالا مي‌خواهم تراپي كنم خيلي دور نيست (سلام باشو). دم در گفتم من روز موعود مي‌روم جاي تراپي براي خودم لباس مي‌خرم. مثل بچه‌هايي كه برده باشند تزريقاتي و حالا جاي درد آمپول باج مي‌خواهند. مثل لوس‌ها. مثل نُنُر‌ها. به خدا كسي من را اين‌جوري خفت نكرده بود تا لوسم كند. خودم هم هميشه جفتكم به راه بود. نه اينكه با شليل زده باشم طعمه را، با آجري چيزي! 
حس آدمي را دارم كه از طوفان جان سالم به در برده و آفتاب فردا در حد سلام صبح بخير شصتم را خبردار مي‌كند. نه مي‌داند كجاست، نه هيچي! دريا آرام گرفته و كمي هم گشنه است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر