۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

خونه‌ي ظهر جمعه. همه نشستن زمين. بازي سكه‌ها بود. اولين سكه از دست من افتاد و صداي ديرينگش روي سراميك‌ها... كمي بعد ترش عضله‌هاي صورتم جمع شده بودن. صبح حالم خوب بود. صورتم رو با صابون دو بار شسته بودم و نرم كننده تمشك زده بودم روي پوستم. بي هيچ سياه و سفيد و سرخابي. از دهليز كه پرت شدم توي آب سرد همه‌ي بدنم جمع شد. آدم‌هاي روبروي ماجرا را مي‌شناختم. خبرم كه كردند ماجرا از چه قرار است سكه‌‌ي دوم هم افتاد. اين بار بي صدا. از اينكه چقدر دلم مي‌خواست بر نگردم. نه حرفم مي‌آيد نه نوشتنم! دو روز بي‌هيچ حرفي. بي‌صدايي. انگار خوابم اما بيدارم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر