۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

از جا بلند شم پا برهنه روي كلوخ ها تا رودخانه سه قدم فاصله دارم. مي توانم مثل كولي هاي ديوانه پاهايم را فرو كنم توي آب خنك. برگردم از آب نشسته ام گوشت ها را به ترتيب بي استخوان، پياز، فلفل سيخ كشيده ام. سيخ بعدي بال و بعدي تر قارچ و نهايتا گوجه طلا‌ها. حسادت خيلي موذي و پدرسوخته است. گاهي مي رود زير پوستت و به هندونه كه بندش كردند با سنگ توي آب و نه مردد رفتن است و نه ماندن غبطه مي خوري. بند شده، بند! مي داند تا ساعتي بعد وقتي خورشيد برود چهار پاره مي شود. جبر و اختيار كيلو دوزار. 
                                                         دورهمي تا تاريكي مطلق و صداي آب- حوالي پايتخت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر