۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

شي و زندگي


روزنامه


دونفري‌ها


شي و زندگي


همزيستي

ناخن هاي دستتان را از ته بگيريد. بگذاريد بلندشدنشان را ببينيد. موها را كوتاه كنيد. آينه ها را روزنامه بچسبانيد. بعد از دو هفته بكنيد. دست كنيد لاي موهاتان. دست شما ميزان است. شما داريد نفس مي كشيد. روي تخت دراز بكشيد. آرام. بگذاريد ده دقيقه طول بكشد دراز كشيدنتان. بعد چشم هايتان را ببينديد. از زير پوست پلكتان جهان را نگاه كنيد. دست راستتان را به روي قفسه سينه تان بگذاريد. از حركت دست تان تا فرود آن روي سينه بگذاريد ده دقيقه طول بكشد. چرا عجله؟ كدوم قانون؟ صداشو بشنويد. قلب خودتونو مي گم. ما هنوز زنده ايم.

شماره شش-شش- صفر-صفر

آقا و خانم كناري با هم خوشحالند. آدمهايي در رده ي چهل و اندي سال. خانم با من گپ مي زند. زنهايي كه با زن كنار دستي خود در حاليكه كنار معشوقه يا همسرشان نشسته اند، گرم مي گيرند به گمانم شهامت دارند و فكر مي كنند مالك همه چيز و هيچ چيزند. 
مي خورم به ميز زن و يك چيزهايي رو مي ندازم زمين. خوب نزديك هاي من مي دانند من خاصيت عجيبي در چلمنگ بازي دارم. پنهانش هم نمي كنم. بعد به زن مي گويم عادت مي كني توي طول پرواز من همه چيز را مي ريزم. سر بر مي گردانم رو به ابرها. آخ ابرها چه خوبند. همين جوري كه دارم از همه دور مي شوم مي دانم مي رسم جايي كه شايد كسي منتظرم باشد. به ياس عجيب خانم ولف فكر مي كنم وقتي دم دماي غروب از خانه زد بيرون به هواي لندن. به رفت هاي بي برگشت. از روزنه هاي پوستم يونجه مي زند بيرون. به خدا چه سرسبزم من. 

۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

ساعتم زنگ زده، مدتهاست كه ديگر زنگ نمي زند.
خيلي دستهايمان را به پهنا باز نكنيم تا همه ي زندگي را بغل كنيم. زندگي خودش ما را در آغوش دارد. ما بار زيادي نكشيم. دست برداريم و كوتاه بياييم از سند روزها و آدمها و مكانها را به نام خود زدن. بازي از خود من شروع مي شه.

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

شب دوست را برده ام خانه. حرف زده ايم . خيار شورها را تست كرده در ضمن كيف كرده. در خانه را مي زنند. يك چيز آبروداري مي پوشم. يك آقايي است. اجازه مي گيرد جاي من پارك كند چون خانمش فارغ شده و ميهمان دارند. عين خانم هاي با شخصيت تبريك مي گويم و مي گويم بله بله حتما. هيچ از نبودنم توضيحي نمي دهم. لزومي ندارد. همين جور لب كانتر نشسته ايم بادوم شور و آب پرتقال و پيناكولادا مي خوريم. فيله ها را اين رو آن رو مي كنم و بادمجان و گوجه و پلو و كره مي زنم به غذا. گاهي بين حرفهايم دست مي كشم به سرم و از كچلي احساس رضايت مي كنم. هر روز مي روم كچل تر مي كنم. يك جور عجيبي. يك جور خوبي. همين الان ياد اون خيابون كج توي استانبول افتادم كه مي ره تا اون قهوه فروشي و خيابون استقلال. آخ چه زن شدم يك جا. اينباكسم را مي خونم. سفارش چند بسته مالبرو داده اند. هميشه هر جا رفتم بايد سيگار ببرم. همين چند لحظه پيش رفته ام سراغ آرشيو و همين جور رندوم از سالي كه گذشت راضي بوده ام. گشته ام دنبال پست دست و پايي براي زندگي. از سطح توقع ام از خودم بالا ترم. لبخند كجي با صداي هه زدم و گذشته ام. دارم شرح يك شب معلولي را مي نويسم. شبي نزديك رفتن. همراه دوست زنگ زده. دكتر فلاني است. دكتر فلاني امروز براي بار اول حين روندن با من در تماس بود. دكتر فلاني براي فردا شب دعوت كرده باغ فشم. اي دكترها كه من از شما مي روم، شما از من نمي رويد.
قصه را کوته کنم، دربست می خواهم تو را !

۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

آدم ها از يك جايي يك آدم، يك اتفاق، يك سفر، يك كتاب، يك فيلم، يك آهنگ، يك چيزي زندگي شان را ورق مي زند. خيلي نمي گذرد از داستان. آخراي پاييز يا اول هاي زمستان بود. رفتم پيش آدم هاي جديد. اعتراف مي كنم كج خلق و با نگاه اي بابا دلتون خوش جوري. 
دست دادنم به آدم ها؛ همين امر ساده. اگر اين كاره باشيد دستم را مي خونيد كه چقدر حال مي كنم با شما. اين يك چيت بزرگ است كه دارم رو مي كنم. كار خودم را ساختم. 
سرد دست دادم و نوك انگشتهام به ته انگشتهايشان هم نرسيد. يبوست شديد. بعد كه زدم بيرون با خودم فكر كردم حصار آدم هاي جديد را بشكنم تا كنار من فكر كنند، در گوشم حرف بزنند. يك كم كه گذشت ديدم حصار ها را برداشته ام برده ام گذاشته ام سر قدم آدم هاي قديم. يك سگ نگهبان هم بستم سر راه! 
به خودم آمدم ديدم سگ خودش را آزاد كرده رفته. شمشير را براي آن وري ها و اين وري ها گذاشتم زمين. يك جور لقِ دنيايي. خودم راحت شدم. دستهايم از حمل شمشير‌ها آنقدر خسته بود كه تاب حمل پشه نداشتم. نه هميشه رو به بالا؛ يك جاهايي هم موو كرده ام پايين بوده ام اما نخواستم برگردم جاي قبل. حس كردم آبي يك طيف ديگري از آسمان است كه ميتوانم آن را هم ببينم. 
يك فرودگاهي هست در جهان كه شلوغ است. بي در و پيكر. وقت فرود انگار خط كش برداشته اند و زمين را به مربع هايي تقسيم كرده اند و داده اند رنگشان زده اند. يكي سرخ، يكي زرد، يكي سبز، يكي خاكي...
كشورم همه اش چراغ است ميان يك دشت خاك.
بعد رفته‌ها تصوير اين چراغ ها را با نور زردشان حمل مي كنند همه عمر.

در بدرقه تابستان


۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه

نامه اي براي زس

زس 
سلام 
دلتنگي؟ منم. خر نشو. بغض نكن. قورت نده. اگه بغض كردي مثل من مرد باش سُرشون بده رو گونه. تا خط بعدي سبك شدي. انگار نه انگار. زس خوب كار كن. فكر كن خدمته. او خونه باغو يادته؟ نه خونه ي فشم رو نمي گم. دارم از خونه ي ايالات حرف مي زنم. اوني كه قراره چند سال نزديك بعد بشينيم لبش لم بديم حرف بزنيم و ياد امروز كنيم. 
اينجا آخراي شهريوره. داري مي شمري چقدر مونده بشه يك سال؟ كم! نشمر. عدد ديوونه مي كنه آدمو. همين شمشادايي كه توي روزبه و امين آبادن اسير عدد شده بودن. 
زس اوضاع خوراكيت به راهه؟ مي دوني هنوز ايران يه سري مزاحم تلفني داره كه به اسم سارا، مريم، مليحه زنگ
 مي زنن سراغت ببينن مخاطب مورد نظر شب چكاره س! خوب چرا آخه؟ همون اول بگو فلان. جوابتو زودتر مي گيري اكانتتم خرج ابزار آلات شبت مي كني؟ هان؟ بي ربط مي گم؟ نه والا. خوب برسيم به اوضاع خوراكي. سر حرفم هستم. علف بي تو گوره خري بيش نيس. اون روز رفتم صاحبش داشت با يه پيرمردي حرف مي زد مي گفت بليط امريكا خيلي گرون شده. اي تُف توو روحت. انقد حاضري آخه تو؟ 
زس، خونه ي جديد رفيقته؟ چه شادم برات. به خدا خوب شد رفتي. گوش نكن يه وقتايي مي گم خيلي خري. خوب شد. زس، گفته بودم اون روزاي پاييز كه اومدي در خونه بوق زدي پريدم پايين چقدر بهم حال داد؟ زس، دلم مي خواد يه جايي توي كنسرت ابي ناغافل ببينمت به عنوان دو تا رفيق قديمي ببرنمون رو سن همديگه رو بغل كنيم. قد يه آهنگ. 
چون وقتی یکی برای تو کابل بماند یعنی تعهد می خواهد. و وقتی یکی منتظر تو در دی سی بماند هم یعنی تعهد می خواهد. اگر هر دو تا توی یک شهر زندگی کنید مستقل از یکدیگر الزام آن چنانی نمی خواهد، اگر هم تعهد اتفاق بیافتد ذره ذره است و آدم ترسش را حس نمی کند. +

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

ای یار دوردست که دل می‌بری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز


هر چند خط کشیده بر آیینه‌ات زمان
در چشمم از تمامي خوبان، سری هنوز



سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشت و توام در سری هنوز



ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوه‌های وسوسه بارآوری هنوز



آن سیب‌های راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو می‌پروری هنوز



با جرعه‌ای ز بوی تو از خویش می‌روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز



جناب حسين آقاي منزوي

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

عصرتر زنگ زده. همكار قديمي و حال است. روزگاري هم اتاق بوديم. هرگز از من درگيري روحي و لفظي با كسي نديد. من را به زعم خودش مي شناخت. فازمان فرق مي كرد. اما يك جايي كه ديگر هم اتاق نبوديم و هم ساختمان هم نبوديم به خواست و اراده ي خودش رفت پيش رئيس و به نظر بقيه زير آب من را زد. من يك نظر شخصي دارم كه من زير آب ندارم كلن. پس به هيچ جام حساب نشد. گذشت و گذشت و گذشت تا دوباره ما هم ساختمون شديم. يك روز يك جا بند رو جلوي ايشان آب دادم. حالا عصرتر ديروز زنگ زده كه من هميشه ورژن شادت را ديده بودم حالا روزهايي كه مي آيي و كليد مي ندازي و مي روي توي اتاقت در نظرت دارم. يك شماره فرستادم برو لطفن. توضيح داد طرف سر كتاب باز مي كند. خدافظي كه كرديم فكر كردم اينجوريست؟ من هر روز سر چند تا كتاب را باز مي كنم. در كدام كتاب نوشته اند بر كه چه گذشته و چه خواهد گذشت؟

رمه ام را گم كرده ام


فعل رفتن اينجوري باشد لطفن


خونه


...ولي خوشحال


لب ستون اول نشسته اي روي زمين خاكي. فقط خودت مي داني چه جايي گير كرده اي. در چه بهشتي يا چه برزخي.فقط خودت‌ها!
آدم اگر توانست در فضاي مجازي كه همه فرند هايش مي دونند كيست بنويسد فاك يو آل آن وقت آدم است. 

۱۳۹۲ شهریور ۱۶, شنبه

قناري ديگر نمي خواند.
يك. حذف؟ بله. گير كرده ايد اينجا كه؟ يك عكس يا ويدئو يا فايل متن را كه مي خواهيد حذف كنيد ديديد چه سختت مي شود؟ قبلش بايد يك تراپي كرده باشي خودت را. بعدش بيشتر. اما اگر ايستاده باشي بالا سر كسي كه دستش مي لرزد تو را پاك كند و تو ناظر بر حذف خودت بايد مي بوده باشي و مجري طرح چه؟ 

دو. چشم هايم رصد مي كند. نشسته ام پوست مي كنم با نمك مي خورم. گير كرده ايم در مسير. ترافيك. بي خيال رفت يا برگشت فقط پسته ها را پوست مي كنم و نمك مي زنم و مي ندازم بالا. مثل نخود. مي پيچد. توي شهر افتاده ايم. هيچ وقت نمي دانيم كجا مي رويم. نمي دانيم كجا مي مانيم. اين را كه فهميدم زدم به لق دنيا. زدم به پسته. پرسيد چلوكباب؟ گفتم هر چي. هتل؟ هرچي!
اولين  پنجره سمت چپ همانجايي كه برگهاي درختهاي بلند خيلي آرام آرام خودشان را براي ما لوس مي كنند، همان جايي كه انگار دنيا را زده اند روي صداي ملوي خانم سلنديون. برگ و كوبيده و استيك با سس قارچ را گذاشته اند جلو. دارد سعي م يكند شادت كند. شاد كردن سعي كردني است؟ دارد موسيقي خانم دلكش بي صدا پخش مي شود. گارسون شماره اتاق را مي پرسد. من بيرون را نگاه مي كنم. خيلي نگاه مي كنم. او كلافه است كه دارد مي رود. وقت رفتن همه كلافه اند؟ پس چرا...؟ نه، نه، نمي خواهم يادم بيايد. يك خانم و آقايي با نوزاد پسر سي و پنج روزه شان ميز دو نفره ي پشت ما را انتخاب مي كنند. مرد نوزاد را بابا صدا مي كند. گاهي هم پسر بابا. استيك تند است. از زن مي پرسد بريم سنگاپور؟ زن روبه راه و قبراق است. همراه اول مي گويد نوزاد يك هفته اش است. من با سر رد مي كنم و همين جوري كه با كاردم خودم را مشغول تغذيه كردم زير يك ماه را نمي پذيرم. هيچ اينترست هم نيستيم در مورد نوزاد اما مي خواهيم در مورد موضوع خيلي علي چپي معاشرت كنيم. من دليل مي آورم كه باباهه خيلي با يارو صميمي شده اين كار يك هفته نيست و بعد جويا مي شوم و مي بينيم رفاقتشان سي و پنج روزه است. 

سه. ساعت دو بامداد است. ما هنوز گرد نشسته ايم. هنوز لب مرز به هم مي بازيم. دست راستم رگ درد دارد. 

چهار. يك آغوشي بيابيم در راستاي  بازوان و سينه اش جايي براي سرمان پيدا كنيم. چشم ببنديم. خوب يا بد. بخوابيم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

نامه اي كوتاه به لوگان

هم مي توانم دوستت داشته باشم هم در كسري از ثانيه بخواهم نباشي ديگر. كافيست تو همان جوري كه من مي خواهم بلد نباشي حرف بزني، بفهمي منو. داري فكر مي كني خودخواهم؟ بله هستم! اين همه تو و ديگر خواه بودم كدام تاج گل را به سر زدم.
يك روي سياهي دارم و يك غول بچه اي روي شانه ي چپم كه وقتي برود توي جلدم مي توانم بگويم لطفا شات آپ و بي سر صدا از روزها، شبها و حتي نصفه شب هايم كه خوابم نيست شو. همان قدر كه توانستم خودم را قانع كنم تا عاشق شيريني خاص الف شوم، مي توانم از تو هم بگذرم.

۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

سين مثل سنگ، ك مثل كاغذ، قاف مثل...

هر كسي در زندگي شخصي خودش باورهايي دارد. مثلن زاناكس باور دارد دارندگان خودروي ملي كه با شعار "شب مي خوابيد صبح سمند تحويل مي گيريد" آدم هاي زورگويي هستند در سطح شهر، مهماني، معاشرت، كافي شاپ حتي! ديده شده كه گفته شده! 
باور ديگرم اين است زن هايي كه زير تيغ و قيچي سلموني مي روند و موها را يك، دو، سه سانت كوتاه مي كنند شجاع ، خواستني، ناب و جالب هستند. اما يك نتيجه گيري جديد دارم كه بوي جدايي مي دهند اين آدم‌ها. حالا تو بگو من! 

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

عیشم مدام است از لعل دلخواه


ناردونه يك باوري داشت كه ترشي انداختن به فاميل ما نمي آيد. من دارم سعي مي كنم بر اندازم اين باور را. پارسال ترشي فلفل، آلبالو، كلم قرمز، پياز و شور مفصلي انداختم. نگوييد كه مي خواهيد بگوييد داستان ما... . امسال خيارهاي از سر زمين چيده شده را كه هر كدام دو يا سه بند انگشت بودند را شستم و شيشه هاي خيار شور را به راه كردم. ما مي خواهيم، پس مي توانيم.

از جداييها حكايت مي كند.

تار عنكبوت مي بندد دورم. يك هو. بي هوا. كسي نمي فهمد. شايد همه مي فهمند و من نمي فهمم پروسه ي فهميدنشان را. يك سطل رنگ طوسي را با آب رقيق كرده باشي و بپاشي روي ديوار زرشكي. خيلي خوبم يك هو انگار مثل ماهي قرمز عيد تنگم مي شكند و من قبل از ترك شيشه اش مي ميرم. تقسيم شدم ام به دو آدم. يك آدمي كه فراموش كرده و دارد زندگي را دنبال مي كند. يك آدمي كه تو درش جا مانده اي. با اينكه نيستي و نبودنت خيلي ملموس است و همه مي بينند تو ديگر نيستي اما تو هنوز هستي. نه تو هرگز اينجا را نمي خواني و انقدر محق نيستي كه تو خطابت كنم.
مثلا وقتي مي روم حمام. قفسه ي شامپو ها شلوغ تر از قبل است. قبلاتر ها ماسك مو نمي زدم.حالا مي زنم. چون وقت دارم زير دوش ول بگردم. قبلا ترها موهايم يك هو نريخته بود و به فكر اينكه واي نكند كچل بشم نيفتاده بودم. اما حالا كچل مي شوم و خودم را هي مي سپارم به تيغ و قيچي. الان بعد ترهاست. كف ريش مرد هنوز هست. من ريش دارم آيا؟ خير ندارم.  اما يك حقيقتي هست. چلاقم انگار. نمي توانم برش دارم بيندازمش زباله. دستم لمس مي شود. آينه ي حمام تار مي شود. نمي بينم . كور مي شوم. حمام زهر مار مي شود. خوب ترجيح مي دهم همان جا زندگيش را كند. شايد يك روز مرد آمد در زد و مدعي كف ريشش شد. هان؟
يك ور داستان مي گويد چه خوب كه تونستم. همه چيز آروم است. آروم تر از قبل. لايف استايل جديد. اما آخ از اما كه از گفتنش، اعترافش، دركش، و همه كس و كارش عاجزم.