۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

كافه نشيني‌ها


چارخونه


مي خواهمت


ناردونه


سخت گرفته ايم، سخت...

يك جايي نمي تواند خوب. قهرمان قصه هات هم باشد مهم نيست. نگذار همه چيز رنگ ماتي بگيرد. بگذار به پاي دل داشتن قهرمان. همين قهرمان خيلي جاها سرود "من عاصي از هر عشق و هر دل بستنم" سر داده اما دو قدم آن طرف تر ديده  ِاوآ طرف چه به دلش نشسته. مثلن چرا نمي توانيم ببينيم مادرمان كه سينه هايش هم از فُرم افتاده مي تواند هنوز با همان موهاي خاكستري اش برود پي زندگي اش و دل بدهد به يك آدمي و بي خيال مسئوليتش شود؟ اصلن كدام مسئوليت؟ خرس گُنده اي شديم براي خودمان. خود راوي شايد نتواند ها اما اصلش اين است كه بايد بتواند. چرا پدر، همان قهرمان زندگي، از خاطراتش با معشوقش كه هرگز مادرم نشد مي گويد حرف بياورم توي حرف؟ چرا نتوانيم بشنويم دلش مي خواسته اسم من را هم نام او بگذارد؟ هر كسي هرجايي از زندگي اش ممكن است چشم هايش نبيند كجاي زندگي است. حتي براي چند ساعت. اصلن شايد دلش بخواهد برود سر يك قرار عاشقانه. چه بايد بكند؟ همه ترسش از بعد از قرار است. كه اگر مثل قبل نشود چي؟ 

۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

روي يكي از امواج اف ام امروز اعلام كردند ليست پروازهاي ورودي را. از همان كشور. از همان شهر. همان مسافر؟ نه. نه. نه. 
باشو بيا به زور هم كه شده من را ببين. بنده نيازت دارم. كه خرامان و كره بز جور هي بخندي. هي خوشحالم كني. هي از كوهپايه ها حرف بزنيم. هي بگي خوب شد نرفتي. هي قانعم كني. اپروچ بدي اصلن. 
حين زمان زندگي ام چند پروژه كاري را با هم دارم ران مي كنم. هيچ هم به خاطر تبحر و تخصصم نيست. به خاطر كمبود نيروي كار است. انقدر حاشيه زياد شده كه اصل اون زير مير ها محو شده. ديروز روز اول سرماخوردگي ام را هفت ساعت سخت كار كردم. يكي نبات مي آورد. يكي چهار گل. خودم اما مي دانستم اصل سرماي فروغ داشته كار مي كرده. حالا شده فردا. پشت ميز نشسته ام و چاي و شيريني تولد يك نوزاد در استراليا را مي خورم. راضي ام از شلوغي سر. 
چند وقت پيش نوشته بودم بر سر احساس مشتركم با يك نفر به يك نفر توافق كرده ام كه هر دومان دستمان كوتاه بود از وي. شريكم زنگ زده كه فرد مذكور سينگل مي باشد هم اكنون. نيش هر دو به طبع تا بنا گوش باز شده. چقدر در صلح هر دو يك نفر را يك شكل دوست داريم. خودم خنده ام مي گيرد. 
وقتي داري صبر مي كني تا اميدت را جريحه دار نكني. همون وقت.

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

هزار تا خاطره داره

وليعصر جنوب به سمت پارك وي نرسيده به چراغ قرمز آخر دست راست يك خونه ي قديمي هست كه مساحتش خيلي زياده. سقفش ريخته و چون يك قسمت هايي ديواري باقي نمونده مي توني بي سقفي رو با چشم ببيني. معلومه تراس بزرگي بايد داشته باشه. از اون خونه هايي كه توشون حداقل يك فيلم بازي شده. درو پنجره هاش آخرين رنگي كه خورده كِرم بوده. به زعم افكار من يه روزي سبز يا آبي بودن شايد. شايد خونه پري بلنده بوده حتي. صفا داشته اما. به نظرتون حوض داشته؟ شده لب حوض دو تا از اين جووناي قديم آب توبه ريخته باشن سرشون و قرار گذاشته باشن برن مشهد و عقد كنن؟ چند تا عروسي و كِل توش كشيده شده؟ به نظرم يكي توي حياطش چاقو خورده. كنج يكي از اتاقاش  يا حتي همين كه ديوارش ريخته چه شبايي رو به خودش كه نديده. هنوز لطف برج سازاي تهراني شامل حال خيلي از خونه هاي پر قصه ما نشده و هنوز من آرزومه يكي بهم زنگ بزنه قبل تخريب يك خونه و بگه زاناكس بيا بريم با هم قصه شو نگاه كنيم. روز آخري كه قرار بود خونه بچگي هامو خراب كنن بدون اينكه كسي بدونه رفتم و كليد انداختم توي در بزرگ فيروزه اي حياطش. موزاييكاي طرح دار حياطشو قربون صدقه رفتم. هر پله رو كه مي رفتم بالا كلي خاطره توي ذهنم رفت و آمد مي كرد. رسيدم به پله ي آخر. آخ پله آخر. آقاي مصفا به دادم برس. يه نشوني تا زنده بودنم موند ازش برام. خونه خالي و بزرگ بود. بزرگ يعني اندازه مقياس بيست سال پيش. همه يادگاري هايي كه نوشته بودند را بازخواني كردم. هيچ وقت خونه اي كه جاش ساختند تنونست اونقدر راضي ام كنه. كاش مي خريدمش براي هميشه. 

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

گوشت را ورز دادم. ياد دلمه پيچيدن لاله افتادم. سالها پيش يك روز كه از مدرسه رسيده بودم خونه و اهل خونه توي رفت و آمد بيمارستان بودند براي شام و اسباب شاديمان مادربزرگ پدري آمده بود برايمان كباب تابه اي درست كند. خيلي غذاي خونه  ما نبود پس حواسم را جمع كردم چه كار مي كند. ديشب يادم آمد چه وقت فوت كوزه گري را ياد گرفتم. گوشت را پهن كردم وسط تابه. وقت تخت كردنش برايم همان حكم پيچيدن دلمه را داشت. دو تابه گوشت پهن كردم و يك ربع بعد تابه ها روي گاز روشن بودند با شعله ي ملايم و سماق پاشيده بودم روي گوشت. گوجه را شستم تا وقتي گوشت را به تكه هاي باريك بريدم روي طرف سرخ شده گوشت قرار بدم. نمك هم پاشيدم. اينجوري گوجه ها با طعم گوشت نرم و خوشمزه مي شن. پلو را به سليقه مامان آبكش مي كنم و سيب زميني ها را خلال مي كنم تا كنار غذا سيب زميني سرخ شده هم داشته باشيم. كاهو، خيار، گوجه ها را ريختم توي آبكش. ظرف سالاد بايد گود و بزرگ باشد تا مواد سالاد خوب توي روغن زيتون و ادويه سالاد و نمك يا سس و سركه قلت بزنن. پنير هم روي ماجراي سالاد خرد كردم. نوستالژي شده بود. 
نشسته توی کافی‌شاپ. بارون داره میباره. قهوه یخ کرده. میز بغلی‌ها رو اعصابش دارن راه می‌رن. هیچ کاری هم نمی‌کنن، اما روی اعصابن. دختره الکی داره می‌خنده. نمی‌تونه تمرکز کنه. نمی‌تونه کار کنه. جا نداره. خونه‌اش خونه نیست. هیچی‌اش سرجاش نیست. خودش هم سرجاش نیست. یاد عطر تنش می‌افته. یاد اون شب دیوونه. دلش می‌خواد بهش بگه که می‌خواد بره پیشش. می‌دونه نباید بگه. می‌دونه باز به کجا می‌کشه. می‌دونه همه چی غلطه. اما غلط چیه؟ چی هست اصلا این چیزی که هست و می‌گه که نیست. آخ که عطر تنش. تمرکز می‌کنه روی سوال بعدی پرسش‌نامه. تا کار پیدا نکنه از این جهنمی که هست بیرون نمی‌ره. نه. چیزی نمی‌گه. فکر می‌کنه که آره. تنهایی درد داره. اما چاره‌اش مرفین نیست. مرفین درد رو خوب نمی‌کنه. سعی می‌کنه به اون شب فکر نکنه. به تنش فکر نکنه. به عطرش فکر نکنه. هرچی بیشتر تلاش می‌کنه کمتر می‌تونه تمرکز کنه. شروع می‌کنه به اسمش رو گوگل کردن. +

يك غروب گس پاييز

كار تمام نشده اما من تمام شدم. از سي و هشت تا نامه نصف را جواب دادم. آسمون كبود شده. پنجره بازه. صداي اذان مي آد. ماشين رزرو كردم براي ساعت شيش. نشستم هايده گوش مي دم. شب آخرشو. در مواقع خاص گوش مي كنم. وقتي مي خوام بگم ته خطه اما باز همه ادما بي خانوم زنده موندن. وقتي مي خوام به خودم بگم تو مي توني. بچه اس داد مي ره بيرون. زدم باشه عزيزم. كه هي گاز و ترمز نكنه توي ترافيك. چند كلمه ي ساده اومده برام. غالبا خوراكي هستن. ادما با مواد غذايي با من خاطره ساختن اصولا. يكي تُست، يكي پسته تازه، يكي هندونه، اون يكي استانبولي با شور و ترشي، يكي باقالي پلو... سه تا بگونيا دارم. كاش ريشه كنن توي آب. دارم مي رم خونه مادري. برم كه بگم من هنوز هستم. برم يه سري دروغ دارم بگم و برم پي كارم. يه جوري شدم. هنوز داره مي خونه. آخه اميدي كه ساختم عاقبت شد زير و رو. تموم شدم. 

مردونگي


بارداري


تغذيه


خيلي وقت است، نيست.

وصف عيش


شي و زندگي


فصل سرما نزديك است


پشت پنجره‌ها بمانيد


دونفر‌ي‌ها


۱۳۹۲ آبان ۲۶, یکشنبه

ديوارهاي سفيد و تميز. ترجيحا نو دلم مي خواهد كه هي رنگ بزنم. دلم مي خواهد رنگ بزنم . هوم سوييت هوم بسازم. بعد پنجره ها و تراس را باز بگذارم. بوي رنگ استشمام كنم. بشينم وسط خونه خالي. بگم سلام. صدا بپيچه. لام... ام...م. 
وقت هايي كه ما يك نفر را پشت خط تلفن داريم يا داريم ايميل هاي كاري را الويت بندي مي كنيم براي پاسخ و فرو رفته ايم پشت ميز آدم هاي همين شهررفته اند راه مي روند، كنار پياده روها نشسته اند بي هيچ هولي ساندويچ گاز مي زنند يا از ارتفاعي ما را نگاه مي كنند. بي هدف راه رفته ايد وقتي نمي خواهيد سر هيچ زماني به هيچ جا برسيد؟ وقتي اهميت اين همه هيچ ها از دست برود مي رسيم آنجا؟

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

زوريخ دور نمي باشد.
صبح ويندوز اومد بالا. همزمان اينترنت گوشي رو روشن كردم. داشتم فكر مي كردم به رجعت. عزيزان بارها گفته ام اگر از من رفتيد لطفا به من رجعت نكنيد. صفحه را ديدم. نوشته بودم به خودم باز مي گردد هر چه كنم. راست گفته بودم. اينترنت گوشي را بستم. اين تكنولوژي هي مرا به چالش مي كشد. از يك نفر مي روي و مي روي يك جا توي واتس اپ ميبيني گير كرده اي. هي سلام.خوبي؟ بله خوبم مرسي. و اين شده لوپ مريض زندگي. عزيزان نكنيد. من متاسفانه آدمي نيستم كه شش قفل كنم درها را تا راه نداشته باشيد و آدم هميشه يك راهي هست، هستم. اما آن راه خيلي گردنه حيران جوري است. امكان سقوط دارد. اين بار خيلي بيشتر. مرگ بار تر. گاهي بي كه سقوط كنم روي زمين فرو مي روم. مثل باتلاق. گاهي توي يك آداب و رسومي از هم گير مي كنيم كه بو مي گيريم. نكنيد. خوب؟ 
بعد اين همه وقت باور كني اشتباه كرده اي و دروغ بوده همه چيز، خيلي احساس فاجعه اي ست. به ساعت الان ناردونه ششصدو هفت روز و پنج ساعت است جان در بدن ندارد. بعد يك خواب فريبم مي دهد كه باور كنم كذب است ماجرا. آدم است ديگر خواب مي بيند كه عزيزش را از فرط دلتنگي اين همه وقت پنهان كرده بودند و دارو مي زدند تا آلزايمر بگيرد. تا فراموش كند دلتنگ است. فراموش مي كنيم دلتنگيم؟ فراموش مي كنم خواب است. 

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

يك عادت خوبي دارم. مي روم دنبال نشونه‌ها. آدرس‌ها. مثلن اگر جايي خونده باشم يا عكسي ديده باشم از ويلاي توسكاني؛ صد سال ديگه اونجا ياد اون آدم و عكاسم. مثلن يك شبي هم بوده در تهران كه حواسم را پرت كرده ام پي يك تراس. يك تراسي كه ديد داشته باشد به جايي. يعني كدام يك از اين تراس ها دوستم را دزديده است؟ يعني كدام؟ 

آيين پرستش

هميشه نگوييم من غر دارم. گاهي جايش بگوييم من حال خوبي دارم. من چشمهاي سگي دارم. من پاهاي وسوسه انگيزي دارم. خودشيفته باشيم. 
روي ميز هميشگي نشستيم. حالم كه بد باشه چشمام جنسشون خيسه. انقدر خوبه. اشاره دادم برم دستامو بشورم. دروغ گفتم اما. حالم خوش نبود. بعد نشستم سر ميز. روي سالاد روغن زيتون ريختم. به فلفلاي توي شيشه دقت كردم. پنير رو با حوصله پاشيدم. سس نزدم. حس كردني بود. هيچ كي به اون يكي نمي گفت. جاي خالي خوب نيست اصن. بتن بريزند جاي آدما بهتره. گفت نادر ابراهيمي داستان سلام و خدافظي و آدماي جديد روها. ما گوش نكرديم. هي داد گوش نكرديم. 

زن بوي خوش زندگيست


خوشحال


همه آنها عمیقا به گونه‌های غیرقابل باوری زخم خورده‌اند، همه‌شان خسته‌اند.اینقدر خسته‌اند که حتی متوجه نمی‌شوند که خسته‌اند این آدم‌ها همیشه در نیمه شب از خواب بیدار می شوند، مطلقا همیشهاغراق نمی‌کنم وقتی این را می‌گویم.  و این واقعا مهم است که من به رویشان، در آن کورسو، لبخند بزنمیک لیوان آب خنک دست‌شان بدهمگاهی اوقات قهوه و یا چیزی می‌خواهند، برای همین مستقیما به آشپزخانه می‌روم و برایشان درست می‌کنمبیشتر وقت‌ها وقتی تو این کار را می‌کنی، آرام می‌گیرند و دوباره به خواب می‌روندفکر می‌کنم، تمام چیزی که این آدم‌ها می‌خواهند این است که کسی را آنجا داشته باشند، کنارشان خوابیده باشد. +

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

نشرخواني- شش

وقتي به سفر مي روي
عطرها بهانه ي تو را مي گيرند
بهانه  ي كودك براي ديدن مادر
تصور كن
حتا عطرها،عطرها
غربت را حس مي كنند و دوري را.

نزار قبّاني /صدنامه ي عاشقانه /نشر چشمه

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

يك چيزهاي كوچكي سوقت مي دهد سمت آن چيزي كه درونت هميشه داشته اي و هي پنهانش كردي. به قوا آيدا مچ مي اندازي با خودت. خودم واقفم هميشه او پيروز ميدان بوده. خود واقعي ام. آن جور كه خواسته برده. آنجايي كه دلش خواسته روي يين داستان را نشان دهد، داده و با يانگش هم هر كاري خواسته كرده. پس زور بي خودي زده ام  كه سيبيل ماجرا را بتابونم.

زن است ديگر. گاهي بهانه گير و غد مي شود. گاهي زن درونش ناسازگاري مي كند. مردش اگر بلد باشد بي كه ياسين قرائت كند دلش را صاف مي كند و فوت مي كنه ابرا برن پي كارشون. حالا نه خيلي دورِ دور. بروند فردا بيايند مثلا. 

داشتيم صبحانه مي خورديم. دو تايي. اما نه از ژانر دو نفره هايي كه در زاناكس مي بينيم. دوتايي دخترانه. داشتيم اعتراف مي كرديم كه عاشق يك نفر بوديم. يك جور. همزمان. حتي مي خنديديم باهم. هنوز هم دوستش داشتيم هر دو. او را كه اين روز ها دلم چقدر مي خواهدش. 

دوست را ديده بودم. بعد چند سال. شايد چهار يا پنج. پرسيد هنوز با همين؟ گفتم نه. ايستاده خنديد. بعد كه من اصرار نكردم كه باور كند صندلي را كشيد عقب و نشست. پرسيد چرا آخه شما كه؟ حرفش را بُريد اون يكي دوست با بعضي چيز ها كه چرا ندارد دوخت به بقيه ديدارمون. 

مرد گفت زن دندانپزشك بود. عادت داشت مسائل را در بحران حل كند. چند روز است به موضوع فكر مي كنم. حل مسئله در بحران؟

شلوارك توسي كوتاهه رو خيلي دوست مي دارم. پنج شنبه بعد از رقص جا گذاشتمش كلاب. ديدي يه چيزايي رو انقدردوست داري كه حتي وقتي مطمئني گم شده و نيست ته قالبت باور داري هنوز هست؟ انقدري كه مي تونستم زنگ نزنم و بپرسم تا دفعه بعد بگيرمش. بعضي وقتا مي خواي بدوني اين حست واقعيه؟ با بيست و هشت ساعت تاخير زنگ زدم. گفتن هست. مونده منتظرت. توي دلم گفتم فرق است ميان آن كه يارش در بر و و آن كس كه چشم انتظارش بر در. گوشي رو قطع كردم. به قلبتون شك نكنيد. 

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

نشرخواني- پنج


چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی باز می‌آیند، باز سنگین و بی‌رحم می‌آیند و خود را روی تو می‌افکنند و گرد تو را می‌گیرند و توی چشم و جانت می‌روند و همهٔ وجودت را پر می‌کنند و آن را می‌ربایند که دیگر تو نمی‌مانی، که دیگر تو نمانده‌ای که آن‌ها را بخواهی یا نخواهی. آن‌ها تو را از خودت بیرون رانده‌اند و جایت را گرفته‌اند و خود تو شده‌اند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شده‌ای. 

ابراهيم گلستان- انتشارات بازتاب نگار

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

بايد از مرگ نترسيد ، اگر بايد عشق

خودش می رود برایت وسایل استقرار می خرد. بخاری برقی قرمز سه شعله را بالای جای خوابت روشن می کند. حواسش هست تو خیلی از خط قرمز های زندگی ات را رد کردی. میخواهد تو بخواهی. این فعل خواستن اش را نمی گذارد وقت آچ مز شدنت وسط میدان به تو بفهماند؛ درست همان جا که تو داری دور آخر را می زنی تا برنده ی بازی خودت باشی می گوید اینجا را باید می گذاشتی برای من. از کیفیت لذت بویایی ام هر آنچه باید یک زن را رام کند، می داند. انگار کن یک دستی در کارخانه های عطر و ادکلن سازی پاریس داشته باشد. بس که خوش بوست. بس که منه سر به هوا را سر به راه می کند با همین لعنتی بودنش.

نشرخواني- چهار

حرف که می زنی/ من از هراس طوفان/ زل می زنم به میز/ به زیر سیگاری/به خودکار/ تا باد مرا نبرد به آسمان./ لبخند که می زنی/ من- عین هالوها- زل می زنم  به دست هات/ به ساعت مچی طلایی ات/ به آستین پیراهن ات/ تا فرونروم در زمین./  دیشب مادرم گفت تو ازدیروز فرورفته ای/ در کلمه ای انگار/  در شین/ در قاف/ در نقطه ها....

حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه/ مجموعه داستان کوتاه مصطفی مستور/نشر چشمه

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

تا صبح نخوابيده بودم. چند قدم با دريا فاصله داشتم. پولك هاي آفتاب پهن شده بود روي موج هاي دريا. كنار گوشم زمزمه كرد صبح است ساقيا. چشمهايم را بستم. نرم و آرام خوابيدم. 

صبح است ساقيا


زن بوي خوش زندگي


نشرخواني- سه

و هنوز تنها زندگيِ هيجان انگيز ،زندگي خيالي است.
ويرجينيا وولف/انتشارات نگاه

نشرخواني- دو

نارادا گفت «بالا‌تر از هوا هم چیزی هست؟» 
 سانتارکومار گفت «آری، یاد از هوا بالا‌تر است. یاد را از آدمی بگیر، دیگر نه می‌شنود، نه می‌اندیشد، و نه می‌فهمد. یاد را به او بازگردان، دوباره می‌شنود، می‌اندیشد، و می‌فهمد.» 


اوپانیشاد‌ها کتاب‌های حکمت/ ترجمهٔ مهدی جواهریان و پیام یزدانجو/ نشر مرکز

با هم عكس ببينيم.


نشرخواني- يك

ما مردمان عادی گاهی دلمان می خواهد خوشبخت باشیم،نان گرم بخوریم،یا بندرهای دنیا را نه در کارت پستال ها بلکه به صورت زنده ببینیم،ما مردمان عادی خیلی آرزوها دیگر هم داریم که ما فرصت شمردنش را نداریم و شما حوصله ی شنیدنش را ندارید.

احمدرضا احمدی /میوه‌ها طعم تکراری دارند/نشر ثالث

۱۳۹۲ آبان ۱۱, شنبه

برويد دوستتان را ببينيد. با هم چاي بنوشيد. نارنگي پوست كنيد. بادام زميني بخوريد. با هم بخنديد. خيلي نمانده ها. 
هوا ابر دارد. زياد. هاشور هاي آبي كمرنگ آسمان بينابين ابراهاست. خيس است زمين. صداي پرنده ها را مي شنوم. پرده ها را پس زدم و پنجره را باز كردم. خيلي پاييز است. خيلي آروم. 

صبح است ساقيا


زاويه


حرفم نيست. خواب ويرانم مي كند. اندازه‌ي واقعيت. توي كتم نمي رود مي گن خواب بود. نه نبود. خواب قدر واقعيت واقعي ست. ديدم يك جشني بود. همه بودند. لوگان هم بود. او هم بود. يك جايي از پشت سر پاي لوگان رو بوسيد. لوگان برگشت سمتش. مثل جادوگرها لباس پوشيده بود. چشم هاي ريز رنگي با آرايش كشيده ي سياه. رو برگرداندم از هر دو. قلبم؟ گروپ گروپ گروپ. 

خاطرات يك گيشا


گاهي از يك آدمي تنها براي خودت يك يادگاري نگه مي داري. طولاني مدت. دلت نمي خواهد هرگز كسي بداند تو همه‌ي او را جمع كرده اي در يك دستمال و با او بزرگ شده اي يا حتي پير شده اي. يك جايي مي رسي بي آنكه خواسته باشي او را مي بازي. به هيچ! فقط مي داني او ديگر تو را نمي خواهد در حالي كه هرگز ندانستي او تو را مي خواهد! همين را مي داني كه ديگر اميدوار نيستي. مي روي لبه‌ ي پرتگاه مي دهي باد همه اش را با خود ببرد. آنجاي زندگي رزمندگي است!

بكارتش را مزايده گذاشته اند. بكارت سايوري را. با صداي زنگ تلفن گيشاي برتر شهر مي شود. به شب نشيني هاي اعيوني مي رود. ماميا به او مي گويد آن شب را جشن بگيرد. يك جايي به خاطر رفاقت، احترام، همكاري چشم بسته اي تا بكارت معشوقه ات را به مزايده بگذارند؟ 

كنار پنجره نشسته. سالها از آن روز مي گذرد. جنگ تمام شده. برگشته نه به خاطر چيزي كه بود. تنها به خاطر قلبش كه از مرد باردار بود. قلب باردار بد قلبي ست. ناسازگار مي تپد. با خودش فكر مي كند يك گيشا بايد خوب بنوازد، برقصد و ساكه بريزد. صدايش مي كنند ميهمان دارد. به يك صدا ورق زندگي اش باز مي گردد. جايي كه همه چيز را داده اي و فقط روبرو را نگاه مي كني و حواست به پشت سر نيست و دست از جمع و تفريق برداشته اي، مي بيني تو هم جايي بوده كه دوست داشته شده اي.غافل بودي. يك گيشا حتي مي تواند دوست هم داشته شود. 

موسيقي فيلم شنيده شود. +
زندگي گاهي آنچه را از تو ميگيرد كه به تو نداده است.