۱۳۹۲ دی ۱, یکشنبه

ايام به كام

شد. نشستم وسط ماجرا. اما يك گوشه توي خودم نشسته بودم. داشتم حرف مي زدم اما سكوت كرده بودم. داشتم نگاهش مي كردم اما داشتم خيلي نگاهش مي كردم. با ذره بين. همان صحنه بود كه بارها چشمم را بسته بودم و خواسته بودم همين صحنه باشد.دستهايش رگ نداشت. سافت. آروم. حرف مي زد من حتي هجاهاي نگفته اش را مي شنيدم. خوبم بود همه چيز. از دنيا هيچ چيز نمي خواستم. همه چيز بس بود تا اينجا. حيف بود زمان بگذرد. حيف بود دلم بخواهد كمي جلوتر را ببينم. دلم چقدر خواسته بودش. چقدر بي هوا.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر