۱۳۹۲ آذر ۱۵, جمعه

جمعه شده مثل قصه ها. عين توي فيلم هاي ماه رمضون ايران. كه همه شفا مي گيرند. همه بچه دار مي شوند. همه به اين باور مي رسند به چه ما خوشبختيم. بعد به خنده‌ي هم قاه قاه مي خنديم. و گاهي حس مي كنيم قدم بعدي پايان همه تلخي هاست. 
اول هاي مراقبه خونه من بود. بين كلاس به عيش مداوم تست پنير و گوجه و مخلفات عجيب و خوشحال مزين مي شد. اما يك جايي موو كرديم به يك خانه ديگر. پرده ها تاريك روشن مي شوند بنا به حال اهالي. عه چه قشنگ! چه كلام خوبي! اهالي. اي جونم شادم شد از اين لغت.
پشت شيشه حياط جنوبي گلدون و درخت و گربه داريم. همه گربه ها اسم دارند. حتي گربه هاي چند تا كوچه آن ورتر. اسم دوتا دوقلو را "اين و اون" گذاشته ايم. اين و اون از درز در هم رد مي شوند. اسم مادرشان طبعا آنها است. 
رنگ خوب آبي حال آدم را مي سازد. شده گاهي چهار ساعت نشسته ايم. دلمان نخواسته ناهار جمعه را برويم خانه بخوريم. همه قانون گذار زندگي خويشند. قانون عشق من با بغل دستي زمين تا مريخ فرق دارد. آدم هاي هم شكل و هم فركانس به زور نظم دنيا كنار هم جفت مي شوند. باورتان مي شود از ته دل براي هم خوشحال مي شويم؟ از ته دل‌ها! هر جور هم بخواهيد بر سرمان باريده از برك آپ هاي جدي و وصل و فصل هاي گهگاهي و بي خوابي هاي مداوم سه ساله و مريض هايي كه شنيده اند متاسفيم. رسما نشسته ايم سرنوشت مي نويسيم اصلا!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر