۱۳۹۲ بهمن ۱, سه‌شنبه

رسم داريم ما بنويسيم. دفتر هايي به اين منظور تهيه مي كنيم. ساليان درازي است. از يك جايي روال نوشتاري هي عوض شد. عكس هم مي كشيم. تصوير تصورهايمان را.
 فكر مي كردم خيلي امر  عادي طوري است( سلام زس، ساكنين شهرطور دوستت دارند) تا يك روز يك جايي موضوع از دستم در رفت و گفتم اون دفترم را هميشه با خودم دارم. همه سه تا شاخ در آوردند. خودم شك كردم به موضوع و رفتم سراغ دفتر مربع صورمه اي يه. ديدم نه بابا واقعي بوده همه چي. 
پنج يا چند سال پيش نشستم نقاشي كشيدم كه مي خواهم توي كدوم خيابان شهر و چه جور اتاقي بساطم رو پهن كنم و شايد شصت روز بعدش رفته بودم مكان فوق. اسمش تابلوي آرزوها نبود و هنور هم اسم مشخصي برايش پيدا نكردم. دفترها شده اند برايم مثل صخره. دفتر  ها را به ترتيب و با كمي فاصله اگر بچينم، مثل صخره هايي هستند كه من با آنچه از سرم مي گذشته پريدم روي صخره بعدي ايستاده ام و بعد كمي آن رو زندگي را بازي كردم و براي صخره بعدي خيز برداشته ام. اينكه جاي بعدي كجاست را هيچ نمي دانم. 
پيدا كردن آروزهاي واقعي م واسم شده سخت ترين كارا. آرزوهاي من هي كوچيك و كوچيك تر مي شن. فكر كنم يك كم ديگه بتونم سنجاقشون كنم به موهاي كچلم. همه شمع ها رو مي تونم بي هيچ درنگي فوت كنم. به اينكه بتونم شمع ها رو با پسر بچه خوشگل كنار دستم شريكي فوت كنم راضي ترم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر