۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

خانم شيك تازه سوالاش زده بود بالا. من سوالهام خوابيده بود. سوال درد نداشتم. تا ساعت قبل سوال از زير پلكم مي زد بيرون و لوك خيلي دور تر از من نشسته بود و خودش را روي صندلي تكان مي داد و جواب هاي من را شمرده شمرده مي داد. وقتي به راست مي چرخيد خيلي دور بود، وقتي به چپ خيلي نزديك! از روي مرداب ها تا آسمان برايم خيلي راه نبود و من آن آدم ادامه داستان هميشه نبودم. يك جايي آرام گرفته بودم و فقط مي خواستم در تختم تخت بخوابم. خانم شيك معتقد بود اين حق او نيست تا سوال هايش را سقط كند. من اما با گل‌هاي روي آب قرار داشتم. بايد مي رفتم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر