۱۳۹۲ بهمن ۱۳, یکشنبه

دلش مي خواست چي بشنود؟ پرسيد نمي داني كجا مي رويم؟ گفتم نه. دروغ گفتم. مي دانستم. داشت من را مي برد جاي قرار اول. آدم ها چرا اين كار را مي كنند؟ تا طرف مقابل را زير بار خاطره ها ببرند؟ تا توانش را تمام كنند؟ تا صاف زُل بزنند توي چشم هايشان ببينند چي راست است چي دروغ؟
برف خشك ريز تند مي آمد. آهنگ را عوض كرد. با خواننده مي خواند. يك جاهايي هم صدايش قطع مي شد. من سرم را از آسمان بر نمي گرداندم. يك جاهايي به نظرم چقدر بي رحم مي آمدم. ياد ترس كودكي هاي سعيد افتادم از سياه چال مدرسه. خيلي طفلي هستند بچه هايي كه سياه چال مي شود كابوس شان. منم نقش اولياي احمق دم را بازي مي كردم. پر از دونه هاي ريز برف بود.
سمت روبروي پنجره را انتخاب كردم. نمي خواستم بقيه ببينند چقدر مصنوعي بي رحمم. اون نقش شجاع ماجرا رو انتخاب كرد. نشست روبرو. از خامه كنار كيك برداشت و چنگال را روبروي دماغم گرفت. مي تونستم همون موقع حتي مثل زناي دوست داشتني دماغم رو بكنم توي خامه. خامه خيلي خوبه. اما انتخابم اين نبود. مثل ربات ها چنگال را گرفتم و خودم خامه را بلعيدم. اون؟ اشكاش رو پاك كرد. شجاعانه. روبه همه حضار كافه.
كمي بعد تر بهم گفت كيك نخور. كيك مارس خوردنش از اين به بعد درد دارد. به خدا نه براي مزه كيك. يك هو دلم خواست يادم برود همه چيز را. انتخابم اما اين نبود. دست هايم را توي جيب هايم قايم كردم تا از دوره ي موارد نكته و تست آنچه گذشت فاصله بگيريم. داشتم مي مُردم. اما نفس مي كشيدم.
... وقت خداحافظي پياده شد و گل ها رو گذاشت پشت  برف پاك كن و روي شيشه يخ زده. نشستم پشت فرمون. گفت چه سرده. گفتم آره مي خوام برم. دست داد. رفت. رفتم. سرد بود. سوز داشت هوا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر