۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

دست از سر خودتون برداريد. دست روي قلبتون بذاريد.

اسباب كشي كرده بودم به اتاقش. ميزش هم بزرگتر از ميز من است هم شلوغ تر. عاشق جزييات ميزتان بوده ايد تا حالا؟ دلم مي خواهد از آدمهايي كه دوستشان دارم يك وقت بگيرم براي ساعتي ميزشان را نگاه كنم. به تركيب نوشت افزارها. به رنگ ها.روي ميز هميشه چند تا خودكار هم رنگ، مدادهاي تراش شده، كليد، سوييچ، دفترسياهه، دفتر چرم خردليه، استيكرهاي رنگي، يادداشت هاي به هم ريخته، كاغذ هاي پرينت شده، تلفن قرمزه، پرتقال، نمكدونه، جعبه 1924( سلام زس)...
كنار ميزش يه كمد شيشه اي داشت. اشاره كرد به توي كمد. گفت گل تونو نگه داشتم. گفتم هوم. بعدش رفت نشست اون كنار. از رابطه گفت. از آدمي كه دوسش داشته. رفته وصلش كرده به يكي بعد دلش گفته اي بابا تو كه خودت دوسش داشتي كه. بعد هر دو طرف الان دارن به روي خودشون نمي آرن. داشت مي گفت راضي ئه. اما نبود.
كي از نگفتن دوست داشتنش راضي بوده تا حالا؟ كي تا حالا از بو كشيدن بيخ گردن آدمي كه دوسش داشته تونسته بگذره و بهش توي همه عطر فروشي هاي دنيا فكر نكنه؟ هي عطر گرفته بو كرده و گفته نه اين نبود! حتي اگر همون بوده فكر كرده نه اين نبوده. 
كي تا حالا عكس از دو نفري‌ها ديده و جاي كله اون آدما خودشو و طرف رو نذاشته؟ كي تا حالا كسي رو بوسيده و به شيار لب هاي آدمي كه موقع صحبت  باهاش توي مغزش ازش هزار تا عكس گرفته فكر نكرده؟ ول كنيد بابا خودتون رو. هر چي سرتون مي گه چرندياته. اوني كه قلبتون مي گه واقعنيه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر