۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

گفت تسويه حساب كرديد؟ ديدم حساب چنداني ندارم با كسي. سرم را تكان دادم كه هوم. 
شيشه سمت راست را اندازه يك بند انگشت دادم پايين. مي دانستم بايد يك خط ممتد رابروم و بعد بپيچم سمت چپ و مسير را هي بروم سمت پايين. سعي كردم طول مسير را فقط به رسيدن فكر كنم. رسيدن؟ آره رسيدن. برسي جايي كه بعدش هيچ جايي قرار نيست بروي. سرم را تكيه دادم به صندلي و پاي راستم را با فشار متوسط رو به بالايي روي گاز گذاشتم. ياد روياهاي كودكي ام در سرم مي چرخيد. كسي با اسبش وقت غروب و تاريكي هوا توي جنگلي تنها مانده. اسب هميشه سياه بود و آدم هميشه بايد صبر مي كرد تا صبح و سعي مي كرد بخوابد. رويايي كه دختر درونم وسطش خوابش مي برد و صبح و اسب و جنگل را هيچ وقت نمي ديد. بوي تلخي عطر مردانه اي توي مشامم مي پيچيد. كسي كه هيچ كس نبود. سرم از پشت با قفل هاي ده كيلويي زنجير شده بودند سمت عقب. 

۱ نظر: