۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

پرده هاي كركره رو كشيدم و چراغ ها رو خاموش كردم. آفتاب پشت پنجره است و فرامرز(كاكتوس خانم راوي) روي فن دارد با زندگي مي جنگد. مي دانم شايد بميرد. بايد راه را آرام بروم از لاين كنار. مي دانم شايد باز هم بمانم. باز هم همان حس ماهيتابه كوبيدگي شدگي روي صورت. غضروف به غضروف. مهدي مي گفت بعضي چيزها را آدم حتي دلش نمي خواهد با خودش هم بلند بلند بگويد. الان مي فهمم كه چي رو مي خواست نگه. چه خوب شد اصرار نكردم اون موقع حتي اگر نفهميدم چي داره ميگه.
گوشت حالم را خوب مي كند. يك شقه گوسفند را هي ساتور بزنم الان. هي تقسيم كنم. اين براي خاله سوسي. اون واسه عمو يوسي. دست آخر دورم پر شده باشه از گوشت هاي دسته شده. بعد همه رو برزيم رو هم و بلند بگم هيچ كسي نيست. نبوده و نيست. 
برم سوت بزنم روي يه جدول خيابون. مست باشم و بي تعادل. هي بيفتم توي جوب. چند ساعت بگذره يكي زير بغلم رو بگيره بگم ولم كنيد به حال خودم. اونا اما ولم نكنن. اين خيابونا شده بودن ميخ ديشب. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر