۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

اندر احوالات شباهت بتادین و زخم

از ماجرا که خارج می شی عین هلیکوپتری که از بالا صحنه رو میگیره تازه به داستان واقف می شی. یه جاهایی دردت می گیره از کارایی که باهات کردن اما اونجاها عب نداره، عیب واقعی رو اونجاهایی داره که خودت فاعل و مفعول ماجرایی. دلت نیاد و چشماتو ببندی مجازن، کار درست نمی شه. مثل پایی که توش گلوله گیر کرده و باز کردی زخمو وسطش جا بزنی و زخم رو بی خارج کردن گلوله ببندی. چی می شه؟ عفونت، تب، لرز. مرگ نداره بیخود دلت رو خوش نکن. پس باید بتونی از روی رد پای خودت رد شی و ببینی کجاها با خودت چی کارا کردی. کجاها سر خودت رو کردی زیر آب؟ کجاها خودت رو دور زدی؟ کجاها فهمیدی و خودت رو زدی به نفهمی؟ کجاها خوردی زمین اما از خجالت بقیه بلند شدی و دستات رو مالیدی به هم و خاکشو تکوندی و راهتو گرفتی رفتی؟ کجاها ترست شده عقلت و با اونا خودت رو فرستادی پایین با طناب به مقصد ته چاه؟ کجاها خودت بذر غم کاشتی توی دلت و بهش آب دادی رو به آفتاب؟ 
همه مون مورد داریم. گاوالدا هم داره. همه مون خودمون رو زیر گیوتین کردیم و برگردوندیم. لباس مرد عنکبوتی پوشیدیم واسه کی؟ بابا من دلم پیرهن کوتاه میخواد که زانوهای زخمیم رو اگه کسی دید فیگور"خودم میتونم" مم به هم نخوره. زن دلش کناره می خواد. دلش حواس جمع می خواد. همه جای کبودای جسم و روحمو خودم می چینم توی مجمعه روهی ناردونه میبرم می زارم توی بالکن جلو آفتاب. 
اولیش: یه زمستون سردی به گمونم سال هفتادو یک از قرار معلوم کوتاه شدن کاپشن سورمه ایه تصمیم بر آن شد ببرنم برام کاپشن بخرن. از اون زمستون سردا بود. مدیر عملیاتی و مدیر اجرایی طبعا مامان و بابا بودن و بنده نقش کارگر ساده تصمیم رو بازی میکردم و صرفا جهت پرو کاپشن منو برده بودن. مامان می گفت رنگش شاد باشه دختره، بابا می گفت تیره باشه چرک نشه زود. مامان می گفت کوتاه باشه بابا می گفت بلند باشه. مامان می گفت واسه امسال و سال بعد، بابا می گفت سن رشدشه زن! بر که می گشتیم دلم خواسته بود زمستون زودترتموم شه و هوا هیچ وقت دوباره سرد نشه. کاپشن سیاه بلند و سنگین وزن بود. از اونجا سنگین سنگین به دوش کشیدم بار دیگران را بی که بفهمم چرا آخه ترسیدم از دعوای احتمالی شون و یک عمر حسرت همه عکسایی رو خوردم که چون کاپشنمو دوست نداشتم توشون ظاهر نشدم! 
زمستون خیلی خیلی بی رحمانه سرد و طولانی تر شد و کاپشن سورمه ایه کوتاه و کوتاه تر. یادم نیست چرا اون موقع ماشین نداشتیم و یه روز که از خونه مادربزرگه برمی گشتیم دستمو داده بودم دست بابا و خیلی خانوادگی طور می رفتیم سوار ماشین خطی شیم. اون موقع ها بابا جا و مکان خاص خودشو توی قلبم داشت. حتی اگه تصمیماشون مثل کاپشن سیاهه بزرگ و سنگین بود برام. کفشای کیکرز مشکی پام بود و داشتم به دنیا پز بابام رو می دادم و راه می رفتم که پامو گذاشتم روی یه جوب آب که یخ بسته بود و یخ شکست و همه کفشم پر از یخ و آب شد و طول مسیر بی لحظه ای توقف ادامه پیدا کرد. هیچ کس هیچ وقت نفهمید چقدر پاهام یخ کرد و زمستون اون سال چقدر طولانی بود و چرا هیچ کسی عکسی از اون موقع هام نداره.
شادونه هاي معين و شهره و شهرام و باحالاي دهه هفتاد رو فرو كردم توي گوشم، در حقيقت دارم دوپينگ مي كنم و كار مي كنم. همكاراي پروژه هم حتي همه موندن از ذوق شون.

دست‌ها


از لحاظ ترقوه


سازش كنيم


گردآوري‌ها- گلدوناي پشت پنجره


مي خواستم سگ خودم را داشته باشم


شي و زندگي


دونفري‌ها


كاسه‌ي شهر دلم


تنها ولي خوشحال


۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

صابون خیاطی

گفت همه شونو گذاشتن روی هم و بعد دستهاشو به علامت قیچی کرد و گفت بریدنشون مثل هم. الگوی رفتاری آدم های کنترل گر رو می گفت. خیلی ساده و وافعی بود حرفش.


این زندگی
مانند این مرگ
برای قلبی که به ما اهدا می کند خیلی کوچک است .


بوبن 
اند آيم  اسكينگ هاو مني ديز ديد يو لوز؟ هان؟ 
آدم نمي تونه حذف كنه احساسشو. مي تونه بره تنها راه بره، تنهايي پركنه جاي اوني كه بايد باشه و نيست، مي تونه حذف كنه خيلي از بايد هايي كه بايد مرد رابطه يا زنه رابطه انجامش بدن، مي تونه اگه دلش هواي نوازش داشت  حواس خودشو پرت كنه، مي تونه روشو از آدماي دو نفره برگردونه و بگه يه روز خوب اونم مي آد، مي تونه دلش نخواد، گوشاش نشنون، چشماش نبينه اما...
نمي تونه توي فريز و دريغ كردن آدما زندگي كنه و بگه خوبم من. نه خوب بودن يه دروغه. آدما به هم فرصت مي دن واسه گذر.واسه ي ترميم. اما يه نفر نمي تونه جاي دونفر نفس بكشه. سختشه. مي بُره. 

گردآوري‌ها/ دوربين


تنها ولي خوشحال


به صداي خانه گوش فرا دهيم.


ناردونه


كافه نشيني‌ها


وُردز


دونفري‌ها- دست‌ها



از تاثيرات محيط بر اخلاق مي گوييم

همه تهراني ها اتوبان همت را مي شناسند. شخصا تا به اين لحظه از عمرم به اين اتوبان ارادت قلبي دارم. چرا؟ خيلي واضح نيست. اما ترافيكش را هم حتي دوست دارم. اتوبان همت غرب به شرق نرسيده به شيخ فضل اله خانه هايي دارد كه از روبرو مي شود آنها را با يك ماگ چاي گرم زير باد خنك ايستاد و نگاه كرد. خانه هايي كه قصه هاي زيادي دارند. همان جا، همان روبرو يك ساختمان سفيد گرد بلندي هست با نوشته هاي قرمز. آخرين طبقه مكان فوق، سالني دارد با صندلي هايي با تكيه گاه بلند و راحت كه چرخهايش به اشاره اي مي چرخند و روكش آنها قرمز تيره ِ مات است. نماي روبرو زمين تا سقف شيشه است. مي تواني بايستي ساعتها درخت هاي تازه ارديبهشت را ديد بزني، باران را ببيني و براي خودت بين راهروي صندلي ها راه بري و سوت بزني.
صبح پشت اولين صندلي رديف آخر پشت به اتوبان نشستم. رديف هاي جلو همه خالي. بعداز سرو سامان دادن حاضرين، خودم را بردم سر جاي خودم نشاندم. توي آب جوشم چاي انداختم. كيكم را با حوصله باز كردم تا زحمت هاي شركت كيك سازي را در حين بسته بندي ارج نهم. حين كار خودم را با صندلي چرخاندم به راست و همت را ديدم. همتي كه در آن جواني ام را برده بودم از شرق به غرب. ميز به قدري سعه‌ي صدر داشت كه حتي كيف پول زرشكي ام  را هم درآوردم گذاشتم روي ميز. با حوصله نامه هام را خواندم و ايميل هام رو زدم و حتي آخر ايميل ها مهربون بودم و نوشتم ارادتمند- فلاني. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

چارخونه


از هر وري دوست داريم به عكس ها نگاه كنيم- دونفري‌ها


پشت پنجره‌ها


تنها ولي خوشحال


از باهار تا بهار


دست‌ها


دو نفري‌ها


دورهمي‌ها


كافه نشيني‌ها


در آزار من مكوش

خودش را با هر زني كه جمع مي بست، دلم من را قفل و زنجير مي كرد. اونجا مي فهميدم دارم دوسش مي دارم اون آدم رو و از هر جمع بستني مي ترسم. خودت را با كسي جمع نزن. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

کافه نشینی ها

فکر می کنی یک روز با کسی می روی کافه ای در مرکز شهر و اوضاع را جور دیگری تصور می کنی. یک روزی پس از باران می روی با نفر دیگری و آدم های قدیمی زندگیت را میبینی که کتاب میخوانند آنجا وکنج دلنشین آرزوهایشان می باشد.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

تا حالا صد دفعه شهرُ واسه ديدن ِ تو گشتم...آخخخخخخ
با لوگان همه چيز در وقت قدم زدن و خوش گذراني خوب بود. بعد همه چيز در همان شرايط كم كم به آن كيفيت نبود. يعني توت فرنگي همان قدر بهم مزه نمي داد كه اول هاش مي داد. لوگان همان لوگان بود شايد اما از اون جايي كه گفت زاناكس آدم من باش و تعلق و تملك شايد من ديگر من نبودم و يك چيزي خورد توي مغزم. بعد كه من خواستم ديدم او جور خواسته من نيست. ترس از تعلق شايد، ترس از اگر من نتوانم چي؟، ترس از اينكه كم بيارم و همه ترس ها اتو كشيده شده رديف شدند تا ايفاي نقش كنند. چند بار لوگان را بوسيدم تا بگذارم كنار اما كنار يك بار شد لب طاقچه و بار ديگر ديدم پهن است وسط داستان. شايد به قول آيدا يادم رفته بوده چرا نتونستيم و رسيديم به بوس و كنار گذاشتن. اما آخ از نوع كنار گذاشتن كه بلد نبودم برم جلو چشم يارو يك گندي بزنم تا بيخيالم شود. هميشه دلم خواسته بود خوب تمام شود. همه جا، همه چيز. سفر خوب تمام شود، كار خوب تمام شود، رابطه هم به نوبه خود. اما هميشه همه چيز به خواست من نبوده و نيست. گاهي باشو گفت جفتك بنداز و من نتوانستم چون جفتك پراني دچار آبله مرغون وجدانيم مي كرد. منم نه اينكه خوب ماجرا بوده باشم. نه، نبودم. 
با مرد گاهي حرف تمام مي كردم. اما يك چيزي اون وسط مي گذاشتيم تا خالي نباشد. شده باشه حتي يه هندونه كه با قاشق دخلش را در بياوريم. مرد خسيس بود به من. يعني چي؟ يعني دلش مي خواست من براي او ولي گاهي او نه براي من باشد. اسلوب خوني ش اين بود. يعني زاييده شده بود از اول توي غنداغ(غنداق؟ قنداغ؟) اين شكلي و از سر عشق نبود. عشق البته اين چيز ها را ندارد. 
هر وقت نيمه شب كه دلت مي خواست مي شد با يك اشاره به بازوي مرد، آغوشش فرم بدنت را بگيرد و كونت را به شكمش بسابي و باقي خوابت را با خيال راحت ببيني اما با لوگان داستان از قرار نچسبيم به هم كه راحت تر نفس بكشيم بود. با مرد يك شعر را تا دو خط هم نمي توانستيم با هم بخوانيم اما با لوگان فول آلبوم مي شد خوند در مستي و هوشياري. فرق زياد بود اما تا كي مي شستم هي به اين اونو داره و اون اينو داره؟ گفتم دلم را ببرم بيرون. رفتيم مركز خريد. با اولين پيرهن چارخونه پشت ويترين كه دلم رو برد، ديدم چند ثانيه اي از تصور مرد در رخت مي گذرد. دستم را گرفتم بردم خانه. ولو روي تخت. كاغذ و قلم گذاشتم جلوم. ديدم بعضي ها در آدم تمام نمي شوند اما بعضي ها را بايد تمام كنم. 
تراپيست ديد ماجرا رو. تمرين سخت داده. بسازم. بسازم و بسازم.

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

تراپيست را در قلبم جا دادم. يك جاي شلوغ و به هم ريخته اي برايش جا باز كردم كه مرا هم خوب مي چرخاند و هم خوب مست مي كند. پس امروز كمتر نمي ترسم و مي رم تا سوزن فرو كند توي ملاجم. 

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

دو دقيقه و ده ثانيه به عكس نگاه كنيم


پشت پنجره‌ها


دو نفري‌ها


فعل ِ رفتن خيلي فعل است.


بيا با هم از حرف بنويسيم.


۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

دلم براي اينجا خيلي تنگ بود و هست. حتي همين حالا كه تق و تق روي كيبرد مي كوبم باورم نمي شود نشسته ام پشت ميز و دارم مي نويسم. بله خانم زاناكس دست به كيبرد دارد زاناكس را مي نويسد.
 در فعل ِ رفتن خانم زاناكس ضعيف است. رفتن هميشه اون جوري ها كه عكسش را نشانتان داده بود نيست كه بي دين. اما در فعل ِ " در رفتن" شخصا و ذاتا قوي عمل مي كند. جوري كه كه از " در رفتن" حتي در مي رود. صداي موسيقي كه توي گوشم تمام مي شود مي خواد توي دلم آب شه يه كله قند كه صداي كيبرد مي دهد اتاقم. خوب نديده نيستم، من فقط يك دلتنگم. دلتنگ خانم زاناكس را نوشتن.
مسابقه ديديد؟ لحظه هايم به صدم ثانيه در مسابقه ی" بپا جا نموني" دارد مي گذرد. مثل بنز. زود، تند، سريع و ناباورانه. بين همه اينها اما لحظه هايي هم پيدا مي كنم مثل دم دم هاي غروب ديروز( آخ ميميرم براي اين لغت) كه ترمز كنم جلوي گل خونه اي كه از جلوش كه بي خود و بي جهت با حسرت رد مي شدم و مي گفتم چقدر دلم مي خواد بروم اين توو. ديروز ترمز كردم و خودم در رو براي خودم باز كردم و تشريف بردم داخل. مرد داخل اتاقچه بين همه ي گل ها اسمش علي آقا بود. كلاه حصيري سرش بود و من نرم و نازك پريدم توي اتاقكش و پرسيدم اسم اينا چيه؟ گفت پيشنت. گفتم عه وا. يعني چي؟ گفت نمي دونم. گفتن صبور آقاي من، يعني صبور. بعد بين گل ها يكي رو كه دلم رو مي بُرد بر داشتم و گذاشتم روي ميز و بين اطلسي ها غش و ضعف رفتم. چه جوري آخه شده اين همه قشنگي؟ مگه داريم آخه؟ نه جان خود علي آقا. موسيقي آقا جان، سنتي جوری كه بايد مي شستي وسط همون اتاقك كه هي علي آقا تاكيد مي كرد اتاقت سايه دارد مثل اينجا يا نه، مي شستي و ناهار نون و پنير و سبزي و گوجه و خيار مي خوردي. بين حال من يه زري خانومي اومد گل ناز خريد و خوش و بشي با من كرد و رفت. علي آقا پرسيد معلمي؟ گفتم نه، دارم يه چيزايي ياد مي گيرم. گلدوناي جديد رو زدم زير بغل و توي راه پیام رسيد دلتنگيشه بچه. گفتم بيا شام مي پزم. تا رسيده باشم و گل ها رو كاشته باشم و شام صداي جا افتادنش در اومده باشه، بچه اومده و من بغلش كردم. حواسم هست چقدر خانوم شده. انقدري بزرگ كه خودش مي آد سراغ آدم. اي بوست كنم از همين جا كه. 
ماست بادمجون و زيتون و زرشك پلو و سس سير و فلفل و سيب زميني هاي آماده را هنوز مي تونم با شكم سير تصور كنم. شب كه روي كاناپه دراز كشيده بودم و چشم به پلك مي سپاردم دلم براي وبلاگ هاي محبوب اينجا تنگ شده و فرداش كه الان باشد را توي خواب ديدم حتي؛ كه دارم می نويسم. 
هنوز خوب نمي روم. هنوز جا مي مونم. هنوز آدمايي كه مي خوام ديگه نبينم رو موقع خدافظي خوب ديدم و توي دلم گفتم اين بار آخره. اما آخ كه نبوده.  

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

نامه ای برای ناردونه

ساعت سه ظهر خوراک اردک با سس انار و آلوی جنگلی خورده و شکم سیر و خنده کرده کلید انداختم توی در خانه مادری. آمدم توی اتاق خواب و پنجره را باز کردم و پتو کشیدم روی خودم تا با خنکی هوای بهار و بوی باران بخوابم. لوگان آدرنالین خونم را می برد بالا. یک قسمتش برمی گردد به روند بهار. یک قسمتش بر می گردد به کشف اخیرم که یک د ی و س بودن اعتراف شفافی است. بخش بعدی مغزم مرد است که دارد کار می کند و هنوز من در سطرهای نوشتارم در موردش توی دفترم مثل اسب توی گل گیر می کنم. قول دادم این بار فرار نکنم و بنشینم پای ماجرا و برای همیشه تمام کنم. یا این وری یا اون وری یا هیچ وری! مرگ بر همه وری. دلم میگوید لوگان فردا میخواهد آفتابی شود. فیزیک و شیمی وجودم آمپاس می کند. مرد هم بر میگردد و آخ که هی با هم به شهر میآیند با هم میروند و من زیر بلدزر خوابیده ام و نجات دهنده فقط خودم باید باشم به جای اون بالا نشستن و دنده عوض کردن.
ساعت بیست و یک و ده دقیقه به وقت خانه مادری است. در اتاق هم چنان بسته است.در این فاصله یک بار رفته ام کیک و شیر خورده ام و برگشتم هی اسکرول کردم و پرسیدم چرا خوب؟ به مادر آیدا هم توی دلم گفته ام آفرین که علیه خود تحقیری دخترت وسط نیایش پیاده شدی و درون حسودمم را هم دیده ام.
من یک جایی توی همین شهر کاسه ی بلور امیدم از دست افتاده و شکسته.کتمان کردنی نیست. طنابم از مهر پدری و مادری بریده شده. هی رومو کردم اون ور که تیکه های شکسته کاسه رو نبینم اما همه جای سرم چشم در آوردم. جز حل مساله لوگان و مرد با خودم و چشم دیدار کاسه شکسته هه همه چیز با نور زرد ملایم و سکوت دارد خوشحال می رود جلو ناردونه جان.

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

شهر را ترک کنید.

به مریم گفتم غصه نمیخورم اما در شهر باشی و بدونی چند ایستگاه راه داری با خونه اما اصل بر نرفتن باشه دلت مثل مرغ ریش ریشی می شه گفت هان حق داری. البته شب موعود بچه های خانواده زنگ زدن و سفارش سبزی پلو دادن و جعبه های رنگی قرمز و صورتی و سبز کادوهاشونو چیدم پای میز.شمع های قرمز بلند رو هم گذاشتم توی شمعدون های ده سال پیش خریداری شده و سین ها رو ردیف کردم. از قرار فرداش رفتم کمپ. خیلی سال بود دلم کویر خواسته بود و نشده بود اما. این بار شد. با کی؟ آدمای عجیبی مثل لوک. شب سرد کنار صدای تق و توق آتیش شات می گرفت از لنز عنبیه ام برای همه عمر. همین جور بالاو بالاتر. انقدری که می خواستم برگردم نمیشد آقا نمیشد. همه چیز جوری بود که دلم خواسته بود فقط ساعتش انگار اون موقع باید می بود که بود. شب بعد هم در نوع خود خاص و دست نیافتنی طور. برگشتم و دو روز بعدش خودم را بردم فرودگاه. هیچ خونه که نبودم یک طرف، توی یک شهر هم نبودیم. ازترس های خود نترسید. کمپ کنید.بنوشید. کباب کنید. سفر کنید. شهر را ترک کنید. هم کویر بروید هم دریای سیاه.

۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

از من ساز ازتو آواز


زیر دوش فهمیدم ممکن است پدر یا مادرم در زمان شکل گیری من معشوقه اختیار کرده باشن اما هر چقدر فکر کردم یادم نیومد پارسال سیزده بدر کجا بودم و برایم خیلی واضح بود که بوی واکس موم رو هنوز خیلی دوست داشتم و یادم اومد واکس مو رو لوگان برام خریده بود وقتی هنوز موهام به معنای واقعی گیس بود. بعد از حموم سشوار رو بردم روی مبل توی حال و همین جوری که وبلاگ می خوندم گرماشو گرفتم روی سرم. فردا واسم خیلی دوره. همین جام خوبه.