۱۳۹۳ خرداد ۳, شنبه

وقايع آشكار زندگي يك حبه زاناكس

صبح رفتم زيتون خريدم. باز و تازه. زيتون رود بار. شيريني هم آوردم. خانه خالي شيريني مي خواهد چه كار؟ فيس بوك را ديدم. حتي جايي كه نبايد مي ديدم را هم ديدم. گل هاي لب پنجره را سرزدم. شمعدوني ها رو گذاشتم بيرون پنجره. چايي هنوز بين دو تا دستم روي ميز، روبروي كيبرد است. توي چايي عكس روشنايي هاي سقف افتاده. بايد بروم بانك بازي. در دلم هي گاز هست و ترمز هم هست. ديشب بين باران ها رسيدم خونه. پنجره اتاق خواب و آشپزخانه را باز كردم و بي لباس نشستم به صداي باران گوش دادم. زندگي معمولي است. دلم دمي باقالي مي خواست. دو سال بود هيچ نويدي ازش نبود. از دوش كه در اومدم خانه بوي دمي باقالي و كره مي داد. ته ديگ هم داشت حتي. زندگي يواش بود. برق، آب، گاز هم بود. توي راه حتي يكي بادمجان مي فروخت. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر