۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه

كوله پشتي. كيسه خواب. لباس گرم. كلاه گرم. كلاه سرد. قهوه. ظرف. كفش راحت. دوربين. موسيقي. وسايل آتش زا. چادر. خوراكي. عينك. نقشه. كجا؟ مي رم كمپ جنگلي. 

هي فلاني، تنها ولي خوشحال شايد همين باشد.


ساعت كمي مانده به دو بعد از ظهر تابستان گرم سال نود و سه. توي يكي از كوچه هاي خلوت گاندي مي پيچم تا ساندويچ بخوريم. فلفل قرمز مي پاچم روي ماجرا و از خوردن مثل هميشه لذت مي برم. بعد گاندي را مي رويم پايين و شاهين نجفي گوش مي كنيم. 
الان فكر مي كنم آدم ها آرزوهاشونو پشت علف هاي هرز گم مي كنند. انگار تازه آرزوهام  پيدا شده باشن. چند وقت پيش دنبال مدرك دانشگاهم خونه بابا رو زير و رو كردم و بابا يه دفترچه بهم نشون داد كه من توش يه داستان نوشته بودم. احتمالا ده ساله طور بودم. حالا؟ الان؟ ساعت دو بعد از ظهر پشت همين علف هاست. به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم. 

ساعت چند دقيقه بعد از چهار بعد از ظهر گرم اولين پنج شنبه مرداد نود و سه. اولين رديف ايستاده ام. موها مرتب و با زاويه سي درجه بي اينكه از فرق باز شوند همگي جمع شده اند بالاي سر. دوران كچلي تمام شده. دستها به ضرب آهنگ روي خطوط صاف افق و عمود ايستاده اند. حالا پاهام پوينت تر از تمام زندگي ام به مسير اشاره مي كنند. از تعادل بدن راضي ام. به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم. 

ساعت يازده شب. گيج و ويج از بي خوابي هايي سحرگاهي. به اينجا فكر مي كنم. به ايميل مريم كه نوشته بين ايميل هايي كه پاك مي كرده از من چيزي پيدا كرده. از مني كه حالا برايم خيلي دور است. رسيده ايم بين دود و دم بوي كباب. كوهان تا حالا خورده ايد؟ بخوريد. به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم. 

ساعت يازده صبح است ساقيا. تي شرت آبي آسماني مي پوشم. رنگ وقت هايي كه آسمان خوشحال است از صبح شدن. آسماني كه شبش جفت ها را آغوش به آغوش ديده و شنيده. شلوار ورزشي صورمه اي فاق كوتاه و ماماني. شمع روشن است و خانه تاريك روشن و موسيقي بينا بين خانه و صاحبخانه راه مي رود. براي مامان غذا بايد ببرم. فلفل سبز نازك و شيرين هم مي برم. وسايل ورزش را بر مي دارم. تا زمين را آماده كنند و خيس كنند من به زني خيره مي شوم كه آن طرف كوچه باغ نشسته توي تراس و از بين درخت هاي ويلا بازي من را ديد مي زند. قصه ات چيست زن؟ خبر داري  به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم؟

۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

بيست و هشت ثانيه به صداي آتش عكس گوش كنيم.


داستان قايق هاي زاناكس


پيرهن مردانه ات
مرا به وجد مي آورد
وقت هايي هست كه تو نيستي
مي توانم ساعت ها براي بوي عطر روي پيرهنت قصه بسرايم.
عجز يعني جايي كه همه حواسم را به هشياري زمان عبور تو از كنارم باختم
و از آن پس با همه اشيايي كه تو را لمس كرده اند حرف مي زنم.
نا كجا آباد جهان هم، لغت نامه حرف هاي مرا ندارد
جايي كه انتظار برايم بي قراري گذر زمان از پشت ميز كار تا چوب رختي كُت فيلي رنگي تعريف مي شود
كه هر عصر آن را مي پوشم؛
به تعبير من تو دستهايت را در آستين كُت آرزوهاي من جا گذاشته اي
تا عصر ها به تمامي مرا در آغوش بگيري
يقه هاي كُتم را بالا بكشي تا سوز هيچ كنايه اي از من گذر نكند
و حرفهايت را به دكمه هاي طلايي اش كوك بزني.
وقتي قرار است هر روز تو اينقدر عاشق ترم باشي
چرا دل شوره ها و بغض هايم را مرور كنم؟
تمام ثانيه هاي معكوس چراغ قرمز ها را ما با هم شمرده ايم تا سبز نشوند؛
چطور ممكن است باور كنم كه تو قصه عشق بي دريغ مان به چراغ قرمز ها را فراموش كرده باشي.
ما بهار چند سال پيش دنيا را تغيير داديم و سنگ زديم به تمام چراغ سبزها
و دنيا فكر كرد اين يك آشوب سياسي است
آخ كه همه چيز سر اوين آوار شد.
خودم را زده ام به كَريَت؛
همه چيزي كه مي شنوم پژواك يك صداست
صدايي كه به شهامت دوستت دارم ها ي من پاسخ گفت.
بينايي ام را از دست داده ام؛
ماههاست كه خوابي جز تو را نمي بينم
چيزي جز تو را به ياد نمي آورم.
همه چيزي كه از دنيا مي خواهم اين است
كه دوست داشتن هاي تو را بكر و دست نخورده براي خودم باقي بگذارد
و آن را پشت شعر هاي سعدي هم به تصوير نكشد.
بهانه هاي من  براي در دل داشتن تو بسيار است.
حالا تو هي بگو مهري دگر با من نداري
بي مهري تو به چه كار اين حال من آيد؟
تو همه دنيا را جاده كشيدي
من همه جاده را برايت تابلوي "در دل من جا ماندي، خدا حافظت" مي كارم.



۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

چه كم از لاله قرمز دارم؟

روزها اين طوري شده كه براي دورترين آدم هاي روي زمين و حتي خارج از زمين دلتنگي نمي كنم. ته دلم يك قرار نزديك مي گذارم براي وصال. مثلن وقتي دارم مسير بيمارستان تا خونه رو رانندگي مي كنم و يك آهنگي مي آد و سر ضرب اول ياد لوگان مي افتم همونجا مي خندم مي گم عه وا تو! بعد با خودم شرط مي بندم كه اين رو اگه گفتي كجا گوش كرديد. بعد تا آخر آهنگ هي كشف جديد مي كنم و دلتنگي اصن نمياد كه بخواد بره. 
بعد كه رسيدم خونه فلفل سبزهاي ريز و لاغر را مي شورم و بينا بين لذت بردن از قطره هاي ريز آب روشون دلم يك لوبيا پلوي پر ملات مي خواد باهاشون. اين روزها اين شكلي شده كه سُس قارچ از نون شب واجب تره و هر شب بر خانه مثل چراغ، سس قارچ با يك چيزي  بر من واجب است. 
اون روز داشتيم كتاب از راه دور خواني مي كرديم و توي اپيزود آخر كتاب بوديم كه خوشحالي عجيبي داشتم به طوريكه روي تخت خيلي تند تند مي غلتيدم و هر از چند گاهي مثل دلفين بلند مي شدم و خودم رو براي خودم لوس مي كردم و مي كوبيدم به روي تشك تخت. يكي از دلايلش اين بود كه نمي دونم چرا و اون يكي دليل اين بود كه صبح دولت نويسنده دميده بود و هم خوان ها دولتشون مثل نويسنده بود. بر مي گرديم به ايمان راسخ راوي به اين ماجرا كه اگر خورشيد طلوع مي كنه پس براي همه طلوع مي كنه و از لاي پنجره همه مون خودشو مي آره داخل. فلذا اگر a مي رود به b و b مي رود به c، پس a مي رود مستقيم و بدون توقف به c. 

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

نشسته ام کنار خانه. خانه برایم کنار دارد. ماهها از تصور پاییزی که میاید و من با پتوی نازک دورپیچم نشسته ام روی مبل تک ضلع شمال شرقی خانه میگذرد. باد کولر زوزه می کشد. بوی شام بیست نفر آدم آشپزخانه را برداشته. حتی زعفران هم در آرامش توی قوری شیشه ای دم می کشد.

۱۳۹۳ تیر ۲۱, شنبه

دو نفري‌ها


از اولين هاي بعد از او همه ترس مشترك داريم. اولين بار كافه بدون او، اولين مستي بدون او، اولين عيد بدون او، اولين سفر بدون او... يك روز مي بيني تو قوي تر از همه اولين ها بودي. 

مي‌خواهد خودش دوچرخه‌اش را براند.


دورهمي‌ها


هي زندگي تو هميني؟


مزايده


دورهمي‌ها


هي فلاني زندگي شايد همين باشد


خوشحال


يكي را دوست دارم
 نمي دانم كيست.
ساعت را نگاه مي كنم 
كاش بيدار باشي 
شهرهاي اطراف را پر از دوستت دارم كردم 
پنجره را باز كن 
امروز بي شك روز خوبي خواهد بود 

۱۳۹۳ تیر ۲۰, جمعه

هر قايقي، فقط يك قايق نيست.


دكتر خودم لطفا به اتاق عمل جدايي

فهميدم قبل تر از اينكه ترس بيايد مرهم يواشكي آمده بوده. خيلي ماضي نقلي طور. برنامه نويس هم ترس ها را مي شناخته هم دردها را. هم قله ها را و هم دره ها. آنها كه تجربه برك آپ و جدايي به هر عنواني داشته اند يك كم كه از ماجرا دورتر شوند و خودشان را با بال گرد بالا ببرند اين موضوع را خواهند ديد. نرسيده به جدايي يك دوراهي دارد كه خيلي چند راهي دارد. مي رسي اونجا و خيلي خسته اي و انگيزه ها و هدف هايت را گم كرده اي. نقطه مبدا را خيلي واضح يادت نمي آيد و از مقصد هم چيز درست و درماني نمي بيني. روزمره گي را ميخ كرده اند كوبيده اند وسط چشم هايت؛ بهش كه خوب دقت كني چشمهات چپ مي شه. مختصاتش اينجوري است كلن. 
اين دوراهي به ذات چند راهي، پر از ترس است. ترس اينكه به بقيه چه جور حالي كنم كه چي شد كه اينجوري شد، اگه اوضاع بدتر شه چي، وابستگان و ذي نفعان اين فصل چقدر آسيب مي خورند، اگه از پسش بر نيام، و آخ از ترس تنهايي. اما همين جا كه استاپ مي كنيم و از روي تصوير مي ريم عقب تر مي بينيم يك نيرويي درد ها را مي شناخته و تفاوت واقعي بودن و زِرِ مفت بودن را تشخيص مي داده و به تو تمام ابزارهايي كه بعد ها به كارت مي آمده را داده. آچار داده كه پيچ هايت را خودت سِفت كني. حتي برات يك چال كنده كه بري از زير خودت را ببيني و از كم و كاست خودت با خبر شي. در تو يك دنده معكوس نهفته بوده كه هرگز ازش خبر نداشتي. معتقدم اين وضعيت در اولين باري كه فكر كرده اي  جايت اين جاي بازي نيست و لوبياي سحر آميز جدايي را در ذهنت كاشته بودي، خيلي ماهرانه روي سيستم بنديت سوار شده بوده. 

كاسه شهر دلم


موقع خداحافظی لبهایش را غنچه کرد روی لب هام. از آینه که نگاه می کردم هیچ وقت مرد کوچکی را در دنیا انقدر دوست نداشتم. از داشتن ش چه سرم خوش بود.

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

فعل رفتن خيلي فعل است


هي فلاني زندگي همين است


كاسه شهر دلم


باشو


دستاويز


هشت ثانيه چشم و رنگ بازي كنيد


هي فلاني زندگي شايد همين باشد


هر قايق اشارتي است به زندگي


پناهنده


صبح است ساقيا


۱۳۹۳ تیر ۱۴, شنبه

دخترم چند سال از من بزرگ تر است. تار موهايش ناز است و گاها آنها را مي بافد. شبِ ِ برج سرش را هي گذاشت روي پام. ديدم چه از پا دوستش دارم. جرات دست كشيدن و نوازش آدمها يك عمر در من توي بقچه پنهان بوده است. دست گذاشتم كمي بالاتر از محل رويش موها. ابريشم طور و خيلي مرتب بود موهاش. سرش را خم تر كرد. رها تر. همين كه عضله هاش سفت و كرخت نشده بود فهميدم اين آدم اهل نوازش است. دختر‌هاي من از من زودتر زمين و طلوع آفتاب را ديده اند. مهرورزي كيش و آيين خودش را دارد. 
 زنی هستم زنده که خارج از شعاع پرگارش عاشق می‌شود.  +

جايي براي روز آخر



قبل از اينكه قهوه سر بره زيرشو بستم. قهوه كم در شير ولرم بدون شكر را از بقيه قرض بگيريد و يك قلپ تجربه كنيد. باب ميلتان نبودن و اما باب ميل شدن به هر حالي را تجربه كنيد. همه ما چشم مي بنديم در طول زمان به كيف مدرسه اي كه دلمان مي خواسته مال ما باشد و نبوده، به خيلي چيزها كه الان مثالم نمي اد براتون. ناردونه مي گفت خيلي بچه بوده فرستاده بودنش سركار و پول خرد هاي حقوقش رو توي جعبه كبريت قايم مي كرده و بعد وقتي خواهر و برادراش دلشون مي خواسته يه چيزي داشته باشن مي داده به اونا. دقت بفرماييد به فعل غريزي پنهان كردن و تملك دارايي و بخشيدن به ديگرانش. چقدر فاصله دارند از هم لعنتي ها. چقدر آدم بايد خودش را بين اين فاصله ها قرار بدهد.
شما هم گذشته ايد بي شك. كاش نگذاشته باشيد. فرق است ميان گذشتن و گذاشتن. 

قايقي براي روز آخر


زندگي شايد همين بود


۱۳۹۳ تیر ۱۱, چهارشنبه

استیک خوری

خیلی زمستون وار می چرخیدیم مرکز خرید را تا کفش بخریم .من سندرم دارم .سندرم بیقراری خرید کفش. مثلن توی خونه کرفس ندارم می روم کرفس بخرم با یک جفت کفش بر می گردم .اما این دفعه کفش پیدا نشد و من هعی کفش مورد علاقه ام را پوشیدم و به دلیل بسیار مشخصی نتوانستم بخرم.راه افتاده ایم برویم استیک خوری. خوب یک جایی هست درتهران که به اعتقاد بنده استیکت را بروی آنجا بخوری خوب است و جهان زیبا می شود . یک رستورانی حوالی شیراز .خوب به پیشنهاد میس شیک هعی گشتیم دنبال یک رستوران جدید که سفارش کرده بود . من وقتی سر دلم کج شود جایی سر خرم هم کج می شود همانجا بنابراین به طور ناخودآگاه نزدیک های رستوران فوق پام رفت روی گاز و رد کردیم و باز دور زدیم .بالاخره رسیدیم . استخر بیرون و فضای رویایی .انگار کن وارد قصه ها شده باشم .درخت کریسمس زیبایی طراحی شده بود و ما تقریبا اولین میهمانها بودیم. سالاد مبسوط و سالسای عجیبی وارد خونمان شده و بعد بشقابهای بزرگ استیک با سس قارچ و سیب زمینی های اهل حال و گوجه ی کبابی .توصیفش حرف اضافه است .

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه

آسمان پر از ستاره بود. به وقت سه بامداد از ویلا زدیم بیرون و روی تخته سنگ سر کوچه  نشستیم. همه مست بودیم و بوی الکل می دادیم. سوییچ را داد و نشستم صندلی عقب. سرم را تکیه دادم و چشم دوختم به آسمان. چیزهایی دیدم که هیچ کس ندید. هیچ کس نمی تواند رویا پردازی یک زن را که صندلی عقب نشسته و هیچ جا نمی خواهد برود از او بدزدد.

تک خوری

تنهایی خیلی اول هاش غریبی می کند با دلت. هی بهانه داری. می روی تلفن بر میداری تا صفدر آقا را هم حالش را می پرسی. صدای موزیک را بلند می کنی. هی دنبال بهانه می گردی کسی را دعوت کنی. هی بی خستگی وقت و بی وقت می خوابی اما کم کم با هم دوست می شوید و می فهمی این بخش از وجودت با هیچ کس جز خودت پر نمی شود.
 صدا را کم می کنی و از موزیک هاوس کوچ می کنی به سنتی هایی برای تمامی فصول. لخت و عریان می چرخی و می روی پای گاز. اگر زود رسیده باشی خانه از ساعت شش کم کم گرسنه می شوی. اگر سبزی پاک کرده داشته باشی و کمی گوشت و چربی از شکمت به جر عضله لمس کنی، گردو را می کوبی و سبزی کوکو را در ظرف ریخته و تق تق تخم مرغ می تکانی روی ماجرا و نمک و فلفل و زرشک  و تا چند دقیقه بعد جلوی تلویزیون لم دادی و تست کوکو و سبزیجات و اینها داری می زنی . نا گفته نماند راوی ترجیح میدهد همزمان خورشت بامیه و بادمجان با غوره تازه هم روی گاز جوش بخورد برای خودش. وقتی تنهایی همیشگی باشد، زندگی خیلی هم عجیب و غریب نمی شود .کافیست کمی شکمو باشی و آشپزخانه از عناصر وجودت باشد. اگر اینجا را خواندید بروید اینجا را هم بخوانید.