۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

پيرهن مردانه ات
مرا به وجد مي آورد
وقت هايي هست كه تو نيستي
مي توانم ساعت ها براي بوي عطر روي پيرهنت قصه بسرايم.
عجز يعني جايي كه همه حواسم را به هشياري زمان عبور تو از كنارم باختم
و از آن پس با همه اشيايي كه تو را لمس كرده اند حرف مي زنم.
نا كجا آباد جهان هم، لغت نامه حرف هاي مرا ندارد
جايي كه انتظار برايم بي قراري گذر زمان از پشت ميز كار تا چوب رختي كُت فيلي رنگي تعريف مي شود
كه هر عصر آن را مي پوشم؛
به تعبير من تو دستهايت را در آستين كُت آرزوهاي من جا گذاشته اي
تا عصر ها به تمامي مرا در آغوش بگيري
يقه هاي كُتم را بالا بكشي تا سوز هيچ كنايه اي از من گذر نكند
و حرفهايت را به دكمه هاي طلايي اش كوك بزني.
وقتي قرار است هر روز تو اينقدر عاشق ترم باشي
چرا دل شوره ها و بغض هايم را مرور كنم؟
تمام ثانيه هاي معكوس چراغ قرمز ها را ما با هم شمرده ايم تا سبز نشوند؛
چطور ممكن است باور كنم كه تو قصه عشق بي دريغ مان به چراغ قرمز ها را فراموش كرده باشي.
ما بهار چند سال پيش دنيا را تغيير داديم و سنگ زديم به تمام چراغ سبزها
و دنيا فكر كرد اين يك آشوب سياسي است
آخ كه همه چيز سر اوين آوار شد.
خودم را زده ام به كَريَت؛
همه چيزي كه مي شنوم پژواك يك صداست
صدايي كه به شهامت دوستت دارم ها ي من پاسخ گفت.
بينايي ام را از دست داده ام؛
ماههاست كه خوابي جز تو را نمي بينم
چيزي جز تو را به ياد نمي آورم.
همه چيزي كه از دنيا مي خواهم اين است
كه دوست داشتن هاي تو را بكر و دست نخورده براي خودم باقي بگذارد
و آن را پشت شعر هاي سعدي هم به تصوير نكشد.
بهانه هاي من  براي در دل داشتن تو بسيار است.
حالا تو هي بگو مهري دگر با من نداري
بي مهري تو به چه كار اين حال من آيد؟
تو همه دنيا را جاده كشيدي
من همه جاده را برايت تابلوي "در دل من جا ماندي، خدا حافظت" مي كارم.



۲ نظر: