۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

صبح جمعه با ما

یک جایی که آدم آرزوهایش را نمی فهمد و نمی شناسد می گوید گیر کرده ام. اما خودش نمی داند کجا گیر کرده است. می گوید به خاطر کارم درس می خوانم و به خاطر بچه ها با همسرم ادامه می دهم اما خودش هم نمی داند هنوز گرمای دست همسرش شب ها زیر پتو برایش لذت بخش است. 
صبح های جمعه دوره های متفاوت زندگی ام به شمایل های متفاوت گذشته. صبح جمعه ای که از پله های باغ می رفتم تا زمین تنیس، یک چهره آشنا را دیدم که توپ می زند. به شدت از چسبندگی آدم های دور زندگی اذیت می شوم و این را در زاویه 89 درجه گردنم موقع روبوسی می فهمم. مربی مدیتیشنم برای دوره یک ماهه رفته هند. قابل وصف نیست چقدر دلم می خواست می توانستم جمع کنم و بروم. خوابم خیلی خوشایند شده. برای یک کار تحقیقاتی می خوابم. دکتر می گفت اسپانچی می رفته توی کارتون تا رویابینی آگاهانه کنه. کارتن برایم همه جا مهیاست. نجات دهنده زودتر به داد رسیده و بساط رویابینی فراهم کرده. 
دیشب می گفت باید واقعیت ها و توهم را بنویسم. واقعیت اینکه تخم مرغ ها از هم جدا نشده اند و توهم اینکه آیا این کوچ راه به سرزمین های شناخته شده دارد؟ 

۲ نظر: