۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

درد به دردم نمی خورد

یک لحظه است. بیداری می شوی و احساس می کنی چقدر گم شدی. از همه چی ترین هایی که برای خودت تعریف کرده ای چقدر دور شدی. بی انکه حس کنند نبودن ات را. فکر می کنی خیلی قبلا ترها، آنجا که خیال می کردی بروی چه می شود یا بمانی چه می شود، کاش فکر نمی کردی. حالا هم خیلی دور و دیر نباید باشد. باید فقط باور کنی خیلی از ساحل دور شدی و عضلاتت قدرت شنا ندارند. لم بدی روی آب. دست و پا نزنی. اسمونو ببینی تا یا تو یا دریا یکدومتون زودتر تموم شید. بین درخت و برگ به زور خودت را جا ندهی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر