۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

درون گلوله آتش گرفته ای که دل است و باد می بردش...

شبانه تصمیم گرفته بودیم همگی ساعت 11 کوه باشیم. 11 نشسته بودم توی ساندویچی کوچک پای کوه و بندری می خوردم. از صاحب مغازه پرسیدند نوشیدنی های غیر مجاز دارد؟ پسر جوان خندید و گفت ندارد. زیپ کاپشن را کشیدم بالا و کلاهم را سر کردم. ماه راه را از ظلمت درآورده بود و ما به اعتماد قدم نفر جلویی بیست و چند نفری می رفتیم بالا و بالاتر؛ یک جاهایی هم می ایستادیم و تهران ِ پر از چراغ روشن را مابین کوهها نگاه می کردیم. کم کم تهران از نظرها محو شد اما آیا همه آنهایی که اون پایین توی اون چراغ های روشن بودند می توانستند از فرکانس فکر ما هم محو شوند؟ آیا همه آنهایی که قرار بوده اون پایین باشند، الان این بالا نبودند؟ آیا همه آیاها را می شود به کلمه نوشت؟ 
همین که باد از بین شال و کلاه می رفت توی پوستم و ستاره ها را می جوییدم همه نا امیدی ها را باد می برد. یک قراری می گیرد در لحظه هایی دل آدمی که باور می کند همه چیز سر بهترین جای ممکنش است. دست می کشد از تکاپوی چه ملاتی درست کنم برای سر مبارک. اینکه باد انقدر رهاست می تواند بی اینکه جا بماند جایی و گیر کند و پاره شود حواسم را جمع ماجرا می کند و از همه حاشیه ها پرت می شوم. بامداد ایستاده ایم کنار آتشی که شعله اش می سوزاند و می خوانیم و می خندیم. سرخوش که می گویند یعنی شبگردیهای تهران. اینکه نگران ساعت بیداری فردا نیستم حالم را خوب می کند. اینکه فردا قرار است باران بیاید و خوشی مان را بیش و بیش تر کند ، اندوه را سایه می زند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر