۱۳۹۳ مهر ۱۳, یکشنبه


دور شدم کیلومتر ها و بازگشته شدم پشت میز آفیس. کوههای تراش خورده با سنگ های تیز توی مه صبح گاهی همیشه انقدری برایم جذاب بودند که دلم می خواسته ساعتها به آنها بنگرم. یک وقت هایی هم می شود آدم کیلومتر ها دور می شود تا زیر درخت های سبز و طلایی رود سبز رنگ فقط بخوابد. 
وقت برگشتن به رسم همیشه ی سفر به نوبت بهترین تجربه و درس سفر را می گفتیم تا جهان نگاه همدیگر را ببینیم.
به نگاه اینجانب اینجوری بود که ایستاده بودم پای رود عمیق سبز عجیبی به ساعت یک صبح که در سیاهی شب خیلی یشمی خوبی شده بود. بالای سرم درختی بود با برگ های شبیه مجنون. نور ویلا به نحو احسن تابیده بود از زیر به برگها. سرم را که بالا می گرفتم عنکبوتی را می دیدم میان انبوهی از برگها که تار می تنید و می رفت بالا. از لابه لای درخت ها آسمان سیاهی غرق در ستاره زاویه چشم به عمود را می بست. موسیقی متن صدای چشمه ای بود از لابه لای جنگل که تنش را می ریخت به رود. 
لحظه ای پلک نزدم تا زنی را ببینم که از پاهای خودش نگاهش را آغاز می کند و قوس دایره ای را می کشد از رود به جنگل آن طرف تر و کمان آسمان خوف انگیز شب. جایی میان تمام کهکشانها روی سیاره زمین در نقطه ای عجیب ایستاده بودم که هیچ چیز نبودم و همه چیز بودم. صبح آن روز شانه هایم را فرو بردم در آب. جایی برای آخرین روز. هی فلانی زندگی شاید همین باشد. حتی لذت بصری دو نفری هایی در آغوش که به شکرانه داشتن عشق شان یکدیگر را می بوسیدند. آیا با همه این اوصاف نباید دور شویم؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر