۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

قلبم تند می زند. خون در رگها تکثیر میشود. شش ها کوچک و کوچک تر می شوند. چگونه این همه دم داشته ام که برای بازدمم زمان ندارم؟ هر کنشی داشته باشم همه می فهمند که اصل داستان چیز دیگری است. دستهایم در استین گم می شوند؛ پاهایم در جوراب!
آخ زمان حافظه خوبی دارد برای تمام غذاهای طول هفته ای که بلعیده ام. از یک حباب سدی ساخته در گلو برای امنیت پوچی که هر لحظه بیشتر ممکن است برگ هایم را روی میز بریزد.
بگذارید هیچ چیز نگویم از حس زوالی که هرگز برایت ابتدای دوام تصویر نشده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر