۱۳۹۳ آبان ۱۹, دوشنبه

هیچ نقش دیدی که از نقاش بگریزد؟

تراپیست گفت به جاهایی که حس بی حمایتی کردی فکر کن. حس بی حمایتی. چقدر بی ترکیب و نا آشناست. در بطن که نوشخوارش می کنم و ته سمت راست قلبم چقدر آشناست. وایبر را بستم، نشستم پشت میز و به صدای خانمی که می گفت اتاق شما همیشه نور آفتاب ملایمی دارد و بوی خوب نسکافه می دهد لبخند زدم. در مغزم لبخند نبود، فکر کردن به بی حمایتی بود. آقای ر.میم پیشم نشست. پا را جمع کردم، و تا کارش را انجام دهم برایم وقت رادیولوژی و دکتر گرفت. گفت فردا ماشین میفرستم تا بری. اما در مغزم به بی حمایتی فکر کردم. به اونجایی که همه مهره های زندگیم مثل دومینو ریختن زمین و چندتای آخر به هر دلیلی سرپا موندن. اون چند تای آخر آدمای اول زندگیم بودن. بعدتر فهمیدم اونا هم در بطن ماجرا ریخته بودن. کجا فهمیدم؟ همین دوروبرا. همین نزدیکیا. حالا کجام درد می کرد؟ مهره هام.


پ ن: خود خوانی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر