۱۳۹۳ آبان ۲۰, سه‌شنبه

ستون ماشین گاهی مانع می شود آدمی که دارد می آید تا داخل ماشینت بنشیند را ببینی. یک زاویه ای دارد از آینده که نمی توانی ببینی چند ثانیه بعدت را و فکر می کنی همه چیز مثل سابق است. هیچ کسی ممکن نیست پیدا شود و تو یک آدم منتظری هستی درست مثل دقایقی پیش که نشسته ای در ماشین و حالا داری با خودت فکر می کنی به آنچه آن را فکر می نامی. همینقدر ساده و حساس یک چیزی که الان اسم ندارم برایش دست می اندازد به همه وجودت بی آنکه لمس کردنش را حس کنی، تو را از زمان بر می دارد و هُل می دهد درون تونلی که تو را وارد جهان دیگری می کند. ما هر لحظه داریم می میریم و در همان لحظه داریم متولد می شویم. باروری خاصی اتفاق می افتد که عامل حامله اصلی هم ذهن است و هم زمان و هر دو همزمان هیچ تاثیری ندارند شاید. 
ناگهان کسی می گوید من اینجا هستم و لطفا با تمام سلول هایت من را ببین. در را باز می کند و درون هم می شوید. 
می توانی کنار کسی باشی که همیشه پیشش هستی و هر کسی در هوای خودش باشد. می توانی تنها در دقیقه های کوتاهی حس کنی این دوست موندگارت بوده چه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر